Tuesday, 18 August 2009

گفت به من تجاوز شده، مرتضوي خودش آمد و او را برد


روايتي كامل‌تر از ماجراي بازديد نمايندگان از اوين و اتفاقات پس از آن
گفت به من تجاوز شده، مرتضوي خودش آمد و او را برد
سايت «موج سبز آزادي» پيش از اين به دو نمونه از شكنجه‌هايي كه از سوي زندانيان به اطلاع نمايندگان مجلس رسيده، اشاره كرده بود كه در پايين همين خبر به آنها اشاره شده است. اما آنچه مي‌خوانيد، گزارش ديگري است كه بخشي از ماجرا را به طور كامل‌تر شرح مي‌دهد و از نقش سعيد مرتضوي در ربايش پسر جواني كه موضوع تجاوز به خود را مطرح كرده بود، پرده برمي‌دارد. مشروح ماجرا را بخوانيد:
زماني كه آقاي بروجردي با هيئت همراه از زندان اوين بازديد كرد، از بند عمومي بازداشتي‌هاي حوادث اخير در قرنطينه‌ي اندرزگاه هفت زندان اوين هم بازديد كرد.
به گزارش موج سبز آزادي به نقل از شاهدان عيني، در جريان اين بازديد، شخصي هنگام صحبت زندانيان از طرف هيئت مجلس از آنان فيلمبرداري و شخصي ديگر با آنها مصاحبه مي كرد و جالب اينجاست كه اين افراد هر دو از شكنجه‌گران زندان بودند كه بازداشت‌شدگان آنها را مي‌شناختند!
بر اساس اين گزارش، فردي كه بسيار مورد آزار و اذيت قرار گرفته بود، براي صحبت كردن بلند شد و خود را ع.ب معرفي كرد و گفت قبل از اينكه به زندان اوين منتقل شود، در كمپ كهريزك بوده و بارها به صورت وحشيانه‌اي توسط باتوم مورد تجاوز قرار گرفته است، به طوري كه هنوز هم هر روز مقداري خون از او دفع مي شود.
به گزارش موج سبز آزادي به نقل از يكي از زندانيان كه شاهد اين ماجرا بوده، هنگام طرح اين صحبت‌ها، توسط گروه همراه نمايندگان مجلس (همان بازجويان آشنا براي بازداشت‌شدگان) از اين فرد فيلم گرفته مي‌شد و قدرت‌الله عليخاني كه تنها عضو اصلاح طلب كميته‌ي پيگيري مجلس است، در حالي كه از صحبت‌هاي اين جوان تحت تاثير قرار گرفته بود، ديگر طاقت نياورد و با ناراحتي آن بند را ترك كرد.
به گفته اين شاهد عيني، پس از آنكه صحبت‌هاي اين زنداني تمام شد، آقاي بروجردي هماهنگ كرد كه اين شخص را براي درمان به بهداري بازداشتگاه ببرند. بعد از نزديك نيم ساعت كه هيئت همراه بند را ترك مي‌كنند، ع.ب كه مورد تجاوز قرار گرفته بود، به بند باز مي‌گردد و به ديگر زندانيان خبر مي‌دهد كه براي درمان او هيچ كاري صورت نگرفته است.
اين شاهد عيني به «موج سبز آزادي» خبر مي‌دهد: اما اتفاقي كه همه‌ي بازداشتي‌هاي همبند اين پسر جوان را ناراحت كرده، اين است كه دو ساعت بعد از بازگشت اين فرد به بند، شخص قاضي مرتضوي به بند عمومي آمده و به وي مي‌گويد كه وسايلش را جمع كند، و او را با خود مي‌برد و ديگر هيچ يك از بازداشتي‌ها او را نمي‌بينند.
وي سپس با ابراز نگراني شديد نسبت به سرنوشت اين جوان بازداشتي، مي‌گويد: با توجه به اينكه تجاوز در زندان‌ها توسط حكومت شديدا تكذيب شده است، احتمال اين امر مي‌رود كه براي از بين بردن شواهد به اين شخص آسيبي رسيده باشد. لااقل زندانيان احتمال اين امر را بسيار بالا مي‌دانستند
.

شلوار جين چيني با كلمه الله در پشت آن در فروشگاه هاي تهران


عصرايران: انگار چيني ها پس از كشتار ترك هاي مسلمان كشور خودشان، تصميم گرفته اند به مقدسات مردم مسلمان ايران هم به موهن ترين شكل ممكن حمله كنند .تا قبل از اين Made In China حتي به تسبيح ها و جانمازهاي ايرانيان رسيده بود و حالا كلمه "الله" و عبارت مقدس مسلمانان يعني "بسم الله الرحمن الرحيم" را به قسمت پشت شلوارهاي ايرانيان برده اند و عجب آنكه برخي مدعيان كه پيشتر در اعتراض به عبارت كوكاكولاي برعكس شده كفن پوش به خيابان ها مي ريختند و در جهت تحريم كوكاكولا و نستله حركت مي كردند و هم در برابر كشتار مسلمانان چين سكوت كرده اند و هم در برابر اين توهين آشكار.اين شلوارهاي جين زنانه در فروشگاه هاي افسريه، حوالي خيابان هاي اول و دوم به قيمت 21 هزارتومان در حراجي به فروش مي رسند.اكثر خريداران هم به نوشتار پشت جيب شلوار توجه نمي كنند و صرفا به خاطر قيمت و دوخت شلوار ان را خريداري مي كنند. فروشنده هم اطلاعات چنداني در خصوص محل خريد شلوارها و ... ارايه نمي دهد. البته برخي از خريداران به دليل عبارت پشت شلوار از خريد آن امتناع مي كنند.به تصوير اين شلوارهاي جين چيني كه به تازگي به بازار ايران وارد شدند نگاه كنيد، عبارت "بسم الله الرحمن الرحيم" كه "الله" آن دوبار تكرار شده است، روي جيب هاي عقب اين شلوارهاست و يك بسم الله هم برعكس نوشته شده است.در مكتب اسلام براي كلمه الله حرمت قائل شده اند. به طوري كه حتي براي دست زدن به خط و نوشته آن بايد وضو داشت و... و حالا درست در قسمت نشيمنگاه اين شلوارها اين كلمه گلدوزي شده و بدتر ان كه در تهران - كه خيلي ها دوست دارند ان را ام القراي جهان اسلام بنامند - به فروش مي رسد!با توجه به اينكه اين شلوارها تازه به كشور وارد شدند، هنوز تعدادشان مشخص نيست ولي به دليل آنكه در مارك داخلي شلوارها، عبارت "Made In P.R.C" مخفف عبارت "People Republic of China" به معني جمهوري خلق چين درج شده است، به نظر مي رسد تكذيب مليت اين كالاهاي موهن و تازه وارد براي مسئولان كمي مشكل شود.تا پيش از اين واردات پرتقال اسرائيلي توطئه برخي عناصر نامعلوم اعلام شد، واردات سيب از امريكا در هاله اي از ابهام باقي ماند، اما ديگر مارك داخلي اين شلوارها را نمي توان انكار كرد. مگر اينكه مسئولان مدعي شوند اين شلوارها در داخل توليد شده است، كه منطقا، با توجه به عقبه مذهبي مردم ايران، كمتر توليد كننده اي فرض به تعمد، جرات چنين اهانتي را دارد. يا اينكه بايد گفته شود پك اين شلوارها در بين راه باز شده و داخل‌انها مارك چيني درج شده است(مثل توجيهي كه براي واردات پرتقال اسرائيلي آورده شد) !بنتون تحريمي و چيني هاي برادرمشخص نيست مسئولان گمرك و ناظران اصناف كجا هستند كه اين شلوارها در بازار عرضه مي شوند؟ و يحتمل در برابر برخي كشورها قرار است سياست يك بام و دو هوا پيشه شود!حدود دو سال قبل بود كه فردي در مقاله اي، فرياد وااسلاما سر داد و از حضور فروشگاه سبز رنگ بنتون ايتاليايي مقابل جام جم اظهار تعجب كرد، پس از آن بود كه از سايت اقتصاد پنهان(ستاد مبارزه با قاچاق ارز و كالا به رياست غلامحسين الهام) تا روزنامه هاي همسو فرياد برآوردند كه چه شده بنتون در ايران تاسيس شده و خود لوسيانو بنتون ايتاليايي به ايران آمده و ميهمان شهردار تهران است؛ ميهماني اي كه البته خيلي زود تكذيب شد.اين حكايت از آن جهت اينجا قابل ذكر است كه در غائله مذكور، فروشگاه هاي بنتون در ايران تهديد به تخريب شده بود، چراكه بدون ارايه سندي معتبر، بنتون با لابي هاي صهيونيست ارتباط داشت. البته برخي هم گفته بودند بيلبوردها و تبليغات بنتون در شهرهاي اروپايي غير اخلاقي است(البته بر اساس اخلاقي كه در ايران تعريف مي شود) جالب آنكه چين كه راسا و رسما و بدون هيچ پرده پوشي مسلمانان ساكن كشور خود را لت و پار مي كند، و الان هم روي قسمت عقب شلوارهاي جين زنانه عبارت مقدس "بسم الله الرحمن الرحيم" آن هم با دو "الله" گلدوزي مي كند، كالاهايش در سلامت كامل، بدون هيچ ممانعتي، در بازارها به فروش مي رسند.9 ميليارد دلار واردات از چين در سال 2008سري به پاساژهاي تهران بزنيد، از ميلاد نور، گلستان، سرخه بازار، بازار صفويه و قائم و... در شمال تهران، تا امامزاده حسن، سلسبيل، هاشمي، 16 متري اميري، بازار دوم، امام حسين، گمرك و... در جنوب شهر. يا نمايندگي هاي بوسيني، هانگ تن، جيوردانو، بالنو، مستر پيچ، تامي و... كه همگي يا چيني هستند يا تحت ليسانس در چين توليد مي شوند به چشم مي خورند. به جنوب شهر هم كه برويد مارك هاي درجه دو و سه چيني فروخته مي شوند. به فهرست گمرك هم كه نگاه كنيد، تنيكه چيني هم به بازار پوشاك ايران رسيده. واردات كفش چيني كه خود قصه مفصلي دارد .... كمر بازار كفش تبريز و تهران را همين كفش هاي چسب و مقوا چيني شكاند.مجيدرضا حريري نائب‌رييس اول اتاق مشترك بازرگاني ايران و چين در اين زمينه ميزان و كيفيت واردات كالا از چين به ايران مي‌گويد: با افزايش فشار اقتصادي غرب به ايران، نگاه به واردات از شرق از جمله چين شروع شد كه در هر سال به طور متوسط بين 30 الي 45 درصد افزايش حجم واردات داشته‌ايم. در سال 2008 مبادلات ايران با چين 29 ميليارد دلار بوده است كه از اين رقم صادرات ما به چين حدود 22.20 ميليارد دلار اعلام شد كه 47 درصد نسبت به سال 2007 رشد داشته و 7.8 ميليارد دلار از چين به ايران كالا صادر شده كه 4.10 درصد نسبت به سال گذشته افزايش داشته است.او تصريح مي‌كند: صادرات ايران به چين بيشتر نفت، گاز و محصولات پتروشيمي است كه با توجه به گراني قيمت نفت در سال گذشته، شاهد افزايش رشد صادرات ايران به چين بوديم. البته آنچه به عنوان كالاي بي‌كيفيت چيني در بازار ايران به دست مصرف كننده مي‌رسد بخشي از كالاهاي چيني است واگرنه پروژه راه‌آهن، مترو، سد،نيروگاه بازسازي پالايشگاه و ماشين آلات، صنايعي هستند كه همه از چين وارد مي‌شوند.اين در حالي است كه به عقيده برخي كارشناسان واردات 13 ميليارد دلاري از امارات نيز عمدتاً كالاهاي چيني است كه اول به امارات وارد مي شود و بعد از طريق امارات به كشور مي آيد. با اين شيوه كشور صادركننده امارات به شمار مي رود، اما جنس كالا و كشور سازنده ان در واقع چين است.

Monday, 17 August 2009

مامور ثبت اسناد يا سردار احمد روزبهاني - عكس

مامور ثبت اسناد گزارش خبري 30 : 20 مربوط به ترانه موسوي
يا سردار احمد روزبهاني رييس پليس امنيت اخلاقي ناجا
اين همون مامور ثبت اسناديه كه تو ۲۰:۳۰ ادعا كرده فقط ۳ تا ترانه موسوي تو ايران هست و همشون زنده هستند.


Thursday, 6 August 2009

نیروهای حزب الله لبنان از قیطریه تا بهشت زهرا


شکنجه در بازداشتگاهها بیداد می کند

شکنجه در بازداشتگاهها بیداد می کندعبدالله مومنی قدرت تکلم و حرکت خود را از دست داده است
عبدالله مومنی، سخنگوی سازمان دانش آموختگان (ادوار تحکیم وحدت)، 45 روز پیش در حالی در دفتر ستاد شهروند مهدی کروبی بازداشت شد که به گفته شاهدان عینی، ماموران امنیتی او رابا خشونت هر چه تمام تر و ضرب و شتم شدید و بدون ارائه هیچ حکمی با خود بردند، اکنون اما با گذشت 45 روز زندان، وی نزدیک به 20 کیلو وزن کم کرده و تعادل روحی و جسمی اش را از دست داده است.
به گزارش روزآنلاین، همسر وی که دیروز با وی ملاقات داشته از این وضعیت نگران‌کننده با روز سخن گفته است. همسر، برادر و فرزندان عبدالله مومنی روز گذشته در زندان اوین با او در حالی دیدار کردند که این فعال دانشجویی نه قدرت تکلم داشت و نه قدرت راه رفتن. فاطمه آدینه وند، همسر مومنی که به شدت نگران و ملتهب بود به روز گفت: بچه‌های من اصلا آقای مومنی را نشناختند و به شدت از دیدن او شوکه شدیم.
وی می‌افزاید: از زندان اوین او را با ماشین سبز رنگی آوردند؛ از ماشین که پیاده شد اگر من و برادرش او را نمی‌گرفتیم می‌افتاد. حتی نمی توانست یک قدم راه برود. کمک کردیم و وارد اتاق ملاقات شدیم. همسر مومنی با بیان اینکه "آنچه که می‌دیدیم را باور نمی‌کردیم" توضیح می‌دهد: ریش و موهای عبدالله بلند شده و کاملا به هم ریخته و صورتش از فرط لاغری به شدت سیاه شده، زیر چشم‌ها گود رفته و کبود بود.
خانم آدینه‌وند می‌افزاید: صدای عبدالله به شدت لرزان بود و اصلا قدرت حرف زدن نداشت و بچه‌ها از دیدن وضعیت او به شدت ترسیده و فقط گریه می‌کردند و مدام می‌پرسیدند چه بلایی سر بابا اومده؟ به گفته او عبدالله مومنی تعادل روحی و روانی نداشت و فقط احوالپرسی می‌کرد و مدام می‌گفت "جای من خوب است". خانم آدینه وند با بیان اینکه "اگر جای او خوب است پس چرا به این شکل درآمده" می‌افزاید: تنها چیزی که عبدالله گفت این بود که دو روزست روزه ام. ما دیگر هیچ چیزی از او نشنیدیم.
وی با بیان اینکه همسرش همچنان در انفرادی است و بازجویی او تمام نشده می‌گوید: همسرم شدیدا تحت فشار روحی و جسمی و شکنجه است و نزدیک 20 کیلو وزن کم کرده است. خانم آدینه وند تاکید می‌کند: آن کسی که امروز دیدیم اصلا عبدالله مومنی نبود؛ فقط یک پوست و استخوانی بود که تعادل روحی و روانی و قدرت حرف زدن وایستادن و راه رفتن نداشت. هیچ چیزی از عبدالله نمانده است. به گفته همسر مومنی این ملاقات فقط ده دقیقه و در حضور بازجوی این فعال دانشجویی صورت گرفته و بازجو با قرار دادن ضبط صوتی روی میز تمام مکالمات را ضبط کرده است.
همسر مومنی با بیان اینکه "بچه‌ها شوکه شده و ترسیده‌اند" می‌گوید: از وقتی برگشته‌ایم بچه‌ها فقط در حال گریه کردن هستند و نگران پدرشان که چه اتفاقی افتاده و نمی‌توانیم آنها را آرام کنیم. وی با انتقاد شدید از وضعیت همسرش می افزاید: امروز که گریه بچه‌ها و وضعیت عبدالله را دیدم به بازجو گفتم آیا این حق ماست در زندگی که 5 شهید داده‌ایم و عزیزانمان رفته اند تا ما در آرامش زندگی کنیم؟ اکنون با این آدم چه کرده‌اید؟ چه بلایی سر او آورده‌اید؟
بازجوی مومنی هیچ پاسخی نداده و زود ملاقات را به پایان رسانده و مجددا مومنی را با ماشین سبز برده‌اند. خانم آدینه وند می‌گوید: یکبار صدام زندگی مرا نابود کرد و شوهرم رفت و شهید شد که بچه های این مملکت و ما در آرامش زندگی کنیم. امروز با دیدن عبدالله در آن وضعیت، باز صدام جلوی چشمان من زنده شد. چیزی از عبدالله من نمانده و من متاسفم که اینها مدام دم از عدالت می‌زنند و اینگونه رفتار می‌کنند.
خانم مومنی که به شدت نگران و ملتهب است، توان صحبت بیش از این را ندارد. روز سه شنبه نیز عبدالله مومنی را مجبور کرده بودند با همسرش تماس گرفته و از او بخواهد هیچ گونه مصاحبه و اطلاع رسانی درباره او انجام ندهد. در این تماس تلفنی مومنی با لحنی به شدت عصبی و صدایی لرزان از همسرش خواسته بود: "به جای مصاحبه درباره پرونده و وضعیت من، به بچه داری بپرداز."
از سوی دیگر همسر مومنی روز دوشنبه خبر از تماس تلفنی این فعال سرشناس دانشجویی داده و گفته بود: صدای او به قدری ضعیف و بریده بود که در کلام اول او را نشناختم. او در جملات کوتاه و بریده بریده خود تصریح کرد که در زندان انفرادی و زیر فشار شدید بازجویی است.
فاطمه ادینه‌وند با بیان اینکه "این اولین بار نیست که عبدالله مومنی بازداشت و زندان انفرادی را تجربه می‌کند اما لحن صدای او و نحوه صحبتهایش نشان می داد که شدیدا تحت فشار قرار دارد"، نسبت به زیر فشار بودن فعالان سیاسی برای اعتراف ساختگی هشدار داده و گفته بود: "من در پایان تماس تلفنی به عبدالله تاکید کردم که مبادا از قرص‌هایی که به آقای ابطحی دادند و او را مجبور به اعتراف ساختگی کرده‌اند بخورد."
این مصاحبه چنان بازجوها را به هراس انداخت که این زندانی را که بیش از 50 روز است در انفرادی و در شرایط ایزوله کامل و تحت شدیدترین فشارهای روحی و جسمی قرار دارد مجبور کردند با همسرش تماس بگیرد و با عصبانیت از او بخواهد هیچ گونه مصاحبه و پیگیری در باره پرونده و وضعیت او انجام ندهد
.

آخرین تیر ترکش اقتدارگرایان:" کودتا عليه رای مردم!"


به دنبال اوح گیری و شگفتی تحسین آمیز جنبش مسالمت آمیز مردم ایران در روز انتخابات 22 خرداد، روز پس از آن به روز شنبه سیاه، به روز کودتا، روز دستگیری رهبران اصلاح طلب و فعالان جنبش دمکراتیک، روز انتقام و کشتار و زخمی کردن زنان و مردان آزادیخواه ایران و روز عقب گرد به حکومت اسلامی تبدبل شد.
شنبه سیاه روز ماتم ملی و روزی است که بنیادگرایان اسلامی، شرکت گسترده و تاریخی مردم در انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری را با یک کودتای آشکار به رهبری خامنه ای و بخشی از سران سپاه، پاسخ دادند. هدف این تجاوز آشکار به آرا شهروندان، قبضه کردن قدرت با توسل به زور و بربریت و حاکم کردن ضد ارزش‌هايي است كه احمدی نژاد در جریان کارزار انتخاباتی به نماد آن تبدیل شد.
همه داده های موجود و نیز اعتراضات کاندیداهای اصلاح طلب نشان میدهد که جز آمار تعداد کل شرکت کنندگان، هیچ رقم دیگر نتایج اعلام شده ی وزارت کشور باور پذیرنیست.
ما در اين لحظات بهت و اعتراض ملی از همه شهروندانی که در داخل و خارج از کشو بطور بی سابقه در رای گیریشرکت کردند، می خواهیم با پرهیز از شورش کور و بدون اینکه اسیر اقدامات تحریک آمیز نیروهای امنیتی شوند،علیه این کودتای انتخاباتی دست به اعتراض و مقاومت مدنی بزنند و از آرای خود دفاع کنند.
به باور ما آگاهی و بلوغ شهروندان ایرانی در کارزار جنبش انتخاباتی نشان داد که یک اقلیت زور گو و غارتگر قادر به حکومت به اکثریت بزرگ مردم ایران نیست
ابو لقا سم بهرامي انگلستان
.

Tuesday, 4 August 2009

تن خرد شده.دندان شکسته و شکافی در سینه

تن خرد شده، دندان شکسته و شکافی در سینه
گفتگوی روز با خانواده بهزاد مهاجر، جانباخته جنبش سبز
سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸ - ۰۴ اوت ۲۰۰۹
فرشته قاضي: پیکر بهزاد مهاجر، دیگر جان‌باخته جنبش سبز ظهرروزگذشته در بهشت زهرا در کنار سایر جانباختگان به خاک سپرده شد. بهزاد مهاجر، 47 ساله در جریان راهپیمایی مسالمت‌آمیز 25 خرداد ماه امسال مفقود شد و تا زمان تحویل جسد ، نشانی از وی در فهرست دادسرای انقلاب، زندان اوین و نیز مراکز درمانی موجود نبود. مهوش مهاجر، خواهر بهزاد مهاجر در گفتگو با روز خبر داد که خانواده او شکایت کرده اند و خواهان روشن شدن علت فوت برادرشان و مجازات عاملان و ضاربان او هستند. مهوش مهاجر، خواهر وی در مصاحبه با روز می گوید: این چه مملکتی است که یک راهپیمایی آرام منجر به کشته شدن عزیزان ما می شود؟ اگر حکومت نظامی برقرار است اعلام کنند که مردم از فلان ساعت بیرون نیایند و گرنه در یک راهپیمایی آرام که هیچ گونه شعاری داده نشده و مسالمت آمیز بوده، چگونه افراد را به ضرب گلوله از بین می برند؟ خانم مهاجر که آخرین بار روز 25 خرداد با برادرش صحبت کرده و پس از آن هیچ خبری از برادرش نداشته می افزاید: برادرم 25 خرداد نزدیک ساعت 9 شب زنگ زد و گفت که در میدان آزادی است و مردم زیادی آمده اند اما همه چیز آرام و عین تاسوعای سال 57 است. پس از این تماس دیگر خبری از او نداشتیم. وی می افزاید: چندین روز به موبایل و تلفن او زنگ میزدیم و خبری نبود و برادرم و پسرم هر روز به دادگاه انقلاب و زندان اوین و پزشکی مراجعه میکردند بلکه نام او را در لیست بازداشت شدگان ببینند، اما هیچ خبری نبود تا اینکه روز شنبه من و خواهرم به تهران آمدیم و و در مراجعه به پزشکی قانونی کهریزک او را شناسایی کردیم. به گفته خانم مهاجر، "بهزاد از ناحیه سینه و بازو گلوله خورده ، دهانش زخم و دندان هایش شکسته بود؛ روی سینه اش هم شکاف بزرگی داشت". وی می گوید: در عکس ها از نیمرخ شبیه برادرم بود اما از روبرو هیچ شباهتی به برادرم نداشت. وی ادامه می دهد: در گواهی فوت نوشته بودند 31/3 از بیمارستان لقمان تحویل پزشکی قانونی کهریزک داده شده است این در حالی است که برادرم 15 روز قبل به این پزشکی قانونی مراجعه کرده بود اما عکس بهزاد جزو کشته شدگان نبود. وی با بیان اینکه علت فوت را "اصابت گلوله" نوشته اند تاکید می کند که: ما به دادسرای جنایی که کارهای اداری تحویل پیکر برادرمان در آنجا صورت گرفت شکایت کرده ایم و خواهان روشن شدن علت فوت و عاملان آن هستیم و این قضیه را تا آنجا پیگیری خواهیم کرد که عاملان و ضاربان برادرم محاکمه و مجازات شوند. خانم مهاجر می افزاید: برادر من آدم بی تفاوتی نسبت به جامعه اش نبود اما زیاد هم سیاسی نبود و خود را در گیر نمی کرد. تاثیر الله اکبر مردم بر خانواده شهدا از سوی دیگر نسرین افضلی از بستگان بهزاد مهاجر خبر داد که روز یکشنبه مادران عزادار به اتفاق مادر مسعود هاشم زاده ، یکی دیگر از جانباختگان بعد از انتخابات به دیدار خانواده مهاجر رفته اند. وی به روز گفت: مادران عزادار با دسته گلی که با روبان سیاه و سبز تزئین شده بود آمدند و به خانواده دایی همسرم تسلیت گفتند. خانم افضلی می افزاید: حضور آنان و مردمی که به دیدار این خانواده می آیند به شدت به آنان روحیه بخشیده و آنها را تحت تاثیر قرار داده است. قبلا آنها می خواستند به شهرستان برگردند و می گفتند اینجا غریب هستیم اما همین حضور مادران عزادار و مردمی که حتی سن بالایی دارند آنها را امیدوار کرده است. به گفته وی در این دیدار مادران عزابه اتفاق خانواده مهاجر، شعر مرغ سحر را زمزمه و به یاد همه شهدا شمع روشن کرده اند. خانم افضلی تاکید می کند که "الله اکبر های شبانه مردم خیلی روی خانواده این شهید تاثیر گذاشته و از وقتی می بینند مردم همچنان پی گیر خواسته های خود هستند خیلی دلگرم شده اند." تو ماندی و خاک، ما رفتیم و خشم در عین حال دیروز نیما نامداری، خواهر زاده بهزاد مهاجر در وبلاگ خود شرحی از وضعیت پیکر این جانباخته اعتراضات مردمی نوشته و توضیح داده است که : تنش سخت مثل سنگ شده‌ نتیجه 50 روز حبس در سردخانه است (سردخانه همان زندان مردگان است؟) غسالها به سختی برش می‌گرداندند بدن یخ‌زده‌اش در گودی سنگ غسل جا نمی‌شود. بدنش باد كرده و متورم است، سرتاسر سینه زیر گردن تا ناف، از این شانه تا آن شانه، صلیب‌وار شكافته شده انگار كالبد شكافی‌اش كرده‌‌‌اند شاید هم دنبال گلوله بوده‌اند. یك دایره كوچك روی سینه چپ، همان‌جا كه روزی قلبی می‌تپیده جای گلوله را نشان می‌دهد. سوراخ روی سفیدی سینه، بد جور به چشم می‌آید برعكس آن سوراخ كوچك دیگر كه پشت بازوی راست جا خوش كرده و كسی نمی‌بیندش. بی‌دلیل هم نیست وقتی جنازه را برمی‌گردانند آنقدر پشت خونین و پاره پاره‌اش چشم آدم را سوزن می‌زند كه دیگر حواست به سوراخ كوچك پشت بازو نباشد. چند گلوله خورده؟ دو تا، شاید هم یكی، شاید دستش را هنگام تیراندازی سپر كرده اما گلوله از بازویش عبور كرده و به سینه نشسته اما جای خروج گلوله از آن طرف بازو كجا است؟ او در این مطلب تحت عنوان "تو ماندی و خاک، ما رفتیم و خشم" افزوده است: غسالها، كماكان می‌شورندش. معلوم است قبل از مرگ بیمارستان بوده، چسبها و سوزنها و چیزهای دیگری كه اسمشان را نمی‌دانم اما در بیمارستان به تن و بدن آدم آویزان می‌كنند هنوز بر پیكر سنگ شده‌اش آویزان است. غسال با دست همه را می‌كند. در جوی پائین سنگ، خونابه چسبها و سوزنها و... را با خود می‌برد. پنبه‌های سفید، پیكره پاره پاره‌اش را در برمی‌گیرند. كتان را می‌برند و كفن می‌كنند
.

Monday, 3 August 2009

اگر می خواهید بدانید ابطحی عزیز را چگونه شکنجه کرده اند، قصه جراحی روح را بخوانید.



اگر می خواهید بدانید ابطحی عزیز را چگونه شکنجه کرده اند، قصه جراحی روح را بخوانید.
انقلاب سبز: پیام آقای محسن مخملباف

اگر می خواهید بدانید ابطحی عزیز را چگونه شکنجه کرده اند، قصه جراحی روح را بخوانید.
اگر خامنه ای خودش را در اختیار شکنجه گران خودش قرار دهد پس از دو روز در تلویزیون جمهوری اسلامی برهنه عربی خواهد رقصید.
کسانی که ابطحی قهرمان را از نزدیک دیده بوده اند و حالا او را در

تلویزیون می بینند، می دانند که ظرف حدود 40 روز چگونه یک

انسان 18 کیلو وزن کم می کند.
از این به بعد در هر کجا تصویر ابطحی را ببینیم به احترام او از

جایمان برمی خیزیم تا

اعتراف گرفتن به وسیله شکنجه، دیگر نگرانی مبارزمان ما نباشد

جراحي روحداستان سياهي را براي شما مي نويسم. اين اجازه را از ناشر گرفته ام تا به خواننده بگويم كه بهتر است آن را نخواند . حتي خودش قرار گذاشت ـ البته نگفت حتماً ـ كه روي جلد بنويسد: " خواندن اين كتاب براي افراد زير هجده سال، ممنوع است و هركس ناراحتي قلبي يا بيماري عصبي دارد، آن را نخواند." نمي دانم وقتي شما اين كتاب را مي‏خوانيد، روي جلد به چنين نوشتة هشدار دهنده اي بر مي خوريد يا نه؟ حتي شك دارم كه اجازه داده باشند داستان با اين چند سطر شروع شود. به هر حال من آدم قُدي بودم و كله‏ام مثل خيلي ها بوي قرمه سبزي مي داد. ناشرم اين يكي را اجازه نداده است كه بگويم، به درد شما هم نمي خورد كه بفهميد من جزو چه گروه و دسته و مرامي بودم. اين ها فروع قضيه است. زماني حتي فكر مي كردم كه اگر جزو يك گروه و دستة ديگر هم بودم و يا به مرامي ديگر اعتقاد داشتم، بازهم وضع ازهمين قرار بود. بحث، كلي است. مهم اين است كه من كله ام بوي قرمه سبزي مي داد و به اين بو تعصب داشتم. حالا شما مي توانيد بگوييد " اعتقاد". براي من ديگر، واژه ها حساسيت شان را از دست داده اند. حتي برايم چيز مقدسي نمانده است تا برايتان قسم بخورم كه ديگر به معناي هيچ واژه اي معتقد نيستم. شايد بپرسيد: " پس براي چه همين حرف ها را هم مي زني؟" خيلي روشن است. براي اين كه از من خواسته اند. و من انجام مي دهم، و به همان دليل كه همة آن كارهاي ديگر را انجام دادم. اول اين طور فكر نمي‎كردم. حتي آن موقع كه دستگير شده بودم به همه چيز فكر مي كردم جز اين يكي.همه چيز به خوبي و خوشي گذشت. مرا توي خيابان دستگير كردند. كمي از همان شكنجه هاي معمول، مثل بستن به تخت و شلاق زدن به كف پا و تختة كمر و باسن، يا شوك برقي و دستبند قپاني و آويزان كردن و سوزاندن با سيگار "وينستون" كه حرارتش بالاتر است. من هم طبق معمول همه را تحمل كردم و قرارهايم را كه سوزاندم، آن وقت همه چيز را لو دادم. باز هم طبق معمول، بازجويم به نتيجه نرسيد، چون همة اطلاعات، سوخته بود. خودش هم مي گفت: همان موقعي كه مرا مي زده، اعتقاد نداشته است كه من ظرف آن چند ساعت حرفي بزنم و تنها يك كار اداري را انجام مي داده است. من حرف نزدم، و وقتي هم حرف زدم، فقط براي اين بود كه ديگر دليلي نداشت كتك بخورم. در حالي كه هنوز هم مي توانستم ساعت ها و شايد روزها كتك را تحمل كنم و چيزي را لو ندهم. اما حالا كه دليلي نداشت و سازمان پيشرفتة ما حساب همه چيز را كرده بود و من مي توانستم دومين قرارم را كه سوزاندم، به راحتي حرف بزنم، بدون آن كه كسي دستگير شود، چه اجباري داشتم كه شلاق بخورم؟ نشستم و قهرمانانه همه چيز را گفتم و به ريش بازجويم هم خنديدم. حتي براي اينكه دلش را بسوزانم، گفتم: "خيلي دلم مي خواست تو را هم مي كشتم." و بازجويم خيلي خونسرد پرسيده بود: " مگه منو مي شناختي؟" گفته بودم: " آره از راديوي انقلابيون اسمتو شنيده بودم و با كارات آشنا بودم. همين!" و او چقدر از اين شهرت خوشش آمده بود و درست مثل يك آدم موفق كه از اعتماد به نفسش شنگول است، براي خودش سيگار روشن كرده بود و بعد مثل يك گارسون " خوش برخورد" يكي از همان ورقه هاي شبه امتحاني آرم دار را آورده بود كه: " اظهارات خود را با چه گواهي مي كني؟" و من نوشته بودم: " با امضا". و او گفته بود انگشت هم بزنم. بقية كار معلوم بود، حتي احتياج نبود اتهامات دادستان را بشنوم و آن مادة " دخول در دستة اشرار مسلح " را كه حداقل مجازاتش اعدام بود در پرونده ام ببينم. اين را حتي قبل از دستگيري هم مي دانستم كه حكم تير من درآمده است. براي همين، وقتي زنم " سوسن" و " مونا" دخترم و مادرم " نرگس" به ملاقاتم آمدند، با آن ها براي هميشه خداحافظي كردم و بهشان گفتم كه منتظر من نباشند، اين ممكن است ديدار آخر باشد. علي الظاهر هم بود، چون بعد از دادگاه اول، مرا به سلول انفرادي بردند؛ دوباره پس از دادگاه دوم، به سلول انفرادي آوردند، و من همة آن يك ماه ظاهرسازي فرجامخواهي را به ساية نحيف خودم روي ديوار نگاه كردم و حساب روز و ساعتش را نگه داشتم، تا شبي رسيد كه فردا صبحش بايد تيرباران مي شدم. آن قدر قبل از دستگيري ام راجع به زندان و مراحل شكنجه و اتفاقاتي كه ممكن بود بيفتد، خوانده و شنيده بودم كه همه چيز از قبل برايم مثل روز روشن بود. پس طبيعي بود كه فردا صبح، درست يك ماه پس از دادگاه دوم، مراسم اعدام من اجرا شود. از اين رو سعي كردم خودم را براي اين حكم آماده كنم. لابد مي گوييد چرا اين قدر بي احساس از شب مرگم حرف مي زنم و مثلاً نمي گويم آن شب چه حالي داشتم و چه مي كردم. اين خيلي طبيعي است. من الان در شرايطي هستم كه بدون احساساتي شدن به آن لحظه ها مي انديشم و برايم علي السويه است كه در آن شب ترسيده باشم، يا شوق رفتن از اين دنيا را داشته باشم. در واقع هر دو بود. وقتي بداني رفتنت حتمي است و همه چيز در اينجا تمام شده است، دلت مي خواهد زودتر اين اتفاق بيفتد. مرگ محتوم، راحت‎تر و پذيرفتني تر از مرگ مشكوكي است كه معلوم نيست كي از راه مي رسد. هر چه هست، در اين لحظات آخر، انتظاري كشنده يقة آدم را مي گيرد. از اين كه همه چيز به اين سادگي تمام مي شود و امكان بازگشتش نيست و از اين كه آدم نمي داند به كجا خواهد رفت، و اين يكي از همه بدتر است.آن شب، تقريباً ساعت هشت بود كه صداي درِ بند بلند شد و صداي گام هاي نگهبان تا پشت در سلولم آمد و تمليك در سلول كشيده شد و نور بر من ريخت و من هيكل ضد نور نگهبان را چون يك هيولا روي خودم ديدم. نمي دانم چرا اين قدر در خودم احساس كوچكي مي كردم. انگار قدم نصف شده بود و حتي وقتي بي اختيار به صداي او بلند شدم و ايستادم، باز هم همين احساس را داشتم، درست نصف قد او را داشتم و او از پهنا چند برابر من بود. به هرجهت، نگهبان، چشم بند را به چشمم زد و دستم را گرفت و درِ سلول را بست و با پوتين هايش دمپايي هاي پلاستيكي خشك را به سمت پايم سر داد و من پوشيدم و راه افتادم. از پله ها كه بالا مي‏رفتم، فهميدم به اتاق بازجويم در طبقة دوم فلكه مي رويم. احساسم با بارهاي قبل كه براي بازجويي از اين پله ها ايستاده و نشسته رفته بودم، فرق مي كرد. وارد اتاق بازجويم كه شدم، نگهبان چشم بند را برداشت و رفت، و مثل هميشه چند ثانيه طول كشيد تا چشم هايم بازجو و اتاقش را به وضوح ببيند. هيچ از آن نورهاي موضعي توي فيلم ها خبري نبود. دو مهتابي، اتاق را روشن مي كرد و زير آن نور، رنگ بازجويم پريده مي نمود، براي يك لحظه احساس كردم، او هم از مرگ من ترسيده است. تعارف كرد كه بنشينم و حتي برايم سيگار روشن كرد و پرسيد:" چيزي ميل داري؟" منگ تر از آن بودم كه جوابش را بدهم. اگر امكانش بود، حالا از خودش مي پرسيدم كه در آن لحظه چه جوابي به او داده ام. ولي احساس مي كنم كه زياد در بند آن نبودم كه قُدگري كنم و بگويم نه. در آن لحظات آخر با خودم صميمي تر از آن شده بودم كه با رد تعارف او مقاومت منفي خود را به رُخش بكشم و باز هم انقلابي بنمايم. همين كه به راحتي آمادة مرگ بودم و پل هاي پشت سرم را خوب خراب كرده بودم كه حتي اگر بخواهم، نتوانم برگردم، براي من كافي بود. نمي ترسيدم و اميدي به زندگي نداشتم و پرونده ام سنگين تر از آن بود كه احتمال عفوي وجود داشته باشد و من اصلاً راحت تر از اين بودم كه " حبس ابد " را مثلاً از اعدام بهتر بدانم. اما اگر هم در مقابل تعارف او چيزي نخواسته بودم، براي اين بود كه لابد چيزي نمي خواستم. و نمي توانم حس آدمي را كه از مرگ خودش با خبر است براي شما بگويم. اين حس، قابل انتقال نيست. حتي شنيده ام خيلي از محكومين عادي، اين را باور نمي كنند كه رفتني اند و براي همين، آرام و رام تا پاي چوبة دار مي روند. اما من باور كرده بودم. پس شايد اين گفته در مورد آن ها هم دروغ باشد. چند لحظه اي نگذشته بود كه دوباره بازجويم به حرف آمد: " هيچ دلم نمي خواست بهت يه خبر بد بدم." كلماتش به نظرم مسخره مي آمد. پيش خودم فكر كردم آن قدر احمق است كه نمي داند من خبر اعدامم را در دادگاه كه بودم، شنيدم و حتي مي توانم ساعت و دقيقه اش را هم حدس بزنم، اما او مثل اين كه حس مرا خوانده باشد ـ تجربة اين قيافه اش را داشتم. خيلي اين نقش را بازي مي كرد كه همه چيز را مي داند و حتي افكار مرا مي تواند بخواند ـ گفت: " نه، نه، اعدامتو نمي گم، اونو مي دوني. يه خبرِ بدتره. براي همين دلم نمي خواست تو اين لحظه كه داري براي مرگ آماده مي شي اين خبر و بهت داده باشم. بيا خودت ببين. همه چيزو روزنامه نوشته." روزنامه اي را جلوي من انداخت. هنوز منگ بودم. براي همين، عكس العملي نشان ندادم و روزنامه افتاد زمين. خودش آن را برداشت تا نشانم بدهد. لاي ورق هايش را باز كرد، اما چيزي نيافت. دوباره نگاه كرد و باز هم اداي آن را درآورد كه چيزي را كه مي خواهد، نمي يابد. روزنامه را روي ميز من گذاشت و بيرون دويد. احساس كردم به خاطر آن آرماني كه تا اينجا كشيده شده ام، بايد هوشيارتر از آن باشم كه گول بازي آخر او را بخورم. هرچند به حكم سازمان پيشرفته اي كه داشتم، اگر هم گول مي‏خوردم و تصميم مي گرفتم به آن ضربه اي بزنم، نمي توانستم و همين به من يك اعتماد به نفس تشكيلاتي مي داد. ولي يك حس دروني، كنجكاوي مرا تحريك كرده بود و مي‏خواستم ببينم چه خبري ممكن است از خودشان ساخته باشند، يا چه خبر واقعاً درستي است كه از خبر اعدام يك نفر هم مهم تر است. بازجويم با يك روزنامة مچاله شدة چرب و چيلي به اتاق برگشت و گفت: "بيا، ايناهاش، با ظرف غذا برده بودنش بيرون. اين نگهبانا خرند." از توي روزنامه عكس يك ماشين تصادف كرده را نشان من داد. مدتي به او، انگشت اشاره اش و عكسي كه نشانم مي داد، خيره شدم و چيزي درنيافتم. بعد روزنامه را روي دستة صندلي من گذاشت و رفت پشت ميزش نشست و گفت: "به هر جهت متأسفم، سرنوشت، اين طور مي خواسته كه تو و خانواده ات يه جا از اين دنيا برين." در آن لحظه، همان حسي را داشتم كه موقع وصل كردن باتون برقي، بارها به من دست داده بود. كرخ شده بودم، تنم سوزن سوزن مي شد و از چشم هايم ابر برمي‏خواست. براي چند لحظه نمي دانستم كجا هستم. دقيق يادم نيست كه چطور روزنامه را نگاه كردم و توانستم بر آن همه ستاره كه در چشمهايم منبسط مي شدند، فائق آيم. درست بود. سوسن، مونا و مادرم، و يك مرد غريبه كه راننده بود، در اثر تصادف با يك ميني بوس كشته شده بودند.نگهبان، مرا به سلولم برگرداند و بازجويم اجازه داد كه آن كاغذ چرب روزنامه را با خودم به سلول ببرم. توي سلول، آن خبر را هزار بار خواندم و باور نكردم. لابد وقتي از ملاقات من بر مي گشته اند دچار حادثه شده اند، لابد راننده خواب بوده... و اصلاً چه فرقي مي كرد؟ مهم اين بود كه آن ها غيرمترقبه و زودتر از من مرده بودند. به هزار شكل مختلف، تصادف آن ها را براي خودم تصوير كردم. حتي يادم هست كه بلند بلند گريه كردم و سرم را به در سلول كوبيدم. نزديكي هاي صبح، بازجويم آمد توي سلول من و صندلي نگهبان را گذاشت و از فلاسك دستي همراهش برايم چايي ريخت و گفت كه اين اتفاق براي همه مي افتد و بهتر است زياد خودم را ناراحت نكنم و براي اعدام خودم آماده باشم. حتي چايي خودش را نخورد و اصرار كرد كه من بخورم. خيلي حرف ها زد كه من به هيچ كدام گوش نكردم ؛ چرا كه در ذهنم تصاوير غريبي عبور مي كرد و خيال مرا با خود مي بُرد: تصادف خانواده ام، مأمورين تيرباران، بچه هايي كه آن بيرون از فردا اعلامية شهادت مرا پخش مي كنند… بعد دوباره صداي در بند آمد و بازجو از من خداحافظي كرد و من مثل آدم هاي مرده احساس كردم كه كينه ام را از دست داده ام. ساية مرگ، مرا در يك خلسه اي برده بود كه اصلاً به ياد نمي آوردم كه او دشمن من است و مرا براي اعدام مي فرستد. و ابداً بهايي نمي دادم به نگهبان هايي كه مرا مي بردند و آن قدر آرام دست مرا گرفته بودند كه گويي مريضي عزيز را با احتياط براي ملاقات يا مداوا مي برند. حالا نمي دانم چرا يك باره فكر كردم وقتي تيربارانم كنند، يك ضرب پيش خانواده‏ام مي روم و نمي دانم چرا احساس مي كردم آن ها را با همان سر و كله شكسته مي بينم و چرا خودم را آن طور با سينة سوراخ تصور مي كردم، بيچاره مونا، بيچاره سوسن، خدا كند زود مرده باشند. حتي نمي توانستم تصميم بگيرم كه اي كاش آن ها زنده بودند و غصة مرا مي‎خوردند و در آن زندگي پرمشغلة بيرون، روزگار مي گذراندند، يا اين كه خوب شد مردند. هر چه بود حس عزيز مرده اي را داشتم كه براي اعدام او را مي برند و بين مادرمردگي و خودمردگي، بندبازي مي كند؛ از حالا مرده اي بودم عزادار خويش كه غصة مزار بي عزايش را مي خورد. " پادگان چيذر" را جور ديگري تصور مي كردم. چرا مرگ ديگران برايم آن قدر رمانتيك مي نمود، اما حالا اين فضا آن قدر عادي و معمولي بود كه انگار آدمي كه قرار بود تويش بميرد، هيچ ارزش سياسي و عاطفي نداشت و انگار تنها براي حمام، به يك محلة غريب و آشنا آمده بوديم. از آمبولانس كه پياده شدم، چند نگهبان دوره ام كردند. يكي شان كه از همه گنده تر بود بقيه را عقب زد و دست مرا كشيد و گفت: "برين عقب، باز مرده‎خوري راه انداختين؟ برين عقب، خودم تقسيم مي كنم." نگهبان ها ايستادند و او مرا چند قدم اين طرف تر كشيد و شروع كرد به بازرسي بدنم و همان طور كه دست به پاهايم مي كشيد، پرسيد: " تيغ همرات نداري؟" گفتم: " تيغ؟! براي چي؟" گفت: " كه يه وقت از ترس، خودكشي نكني، سابقه داشته." دلم مي خواست با لگد بزنم توي صورتش، ولي فقط تف كردم كه كمي آن طرف تر افتاد. دوباره پرسيد: " ساعتت كو؟… از ما زرنگ تراش هَپَلي هَپو كردند؟" يكي از نگهبان ها جلو آمد و گفت: " كيسة لباساش تو ماشينه، درآرم؟" همان كه گنده تر بود،گفت: " نه، بعدا. دهنتو وا كن ببينم." و خودش با مشت زد توي لپ من و لب هايم را از هم باز كرد و گفت: " اح كن، اح كن! " و من يك باره احساس كردم توي دندان سازي هستم و دندان هايم را مي كشند و انگشتش را با حرص، گاز گرفتم و توي صورتش تف كردم. آن وقت نگهبان ها افتادند به جانم و با لگد و مشت زدند توي صورتم و دهانم را باز كردند و يكي از نگهبان ها گفت: " نداره. همة دندوناش سالمه خواهر..." و همان كه گنده تر بود، تف كرد توي دهنم و بعد همة نگهبان ها يكي يكي تف كردند توي دهنم و يكي شان دهانم را باز نگه داشته بود و مي خواست ادرار كند كه حوصله اش نيامد و ولم كرد و دوتاشان مرا بردند و بستند به درخت پهن و سوراخ سوراخي كه پوستش از خون خشكيده پر بود و خاكش رنگ زمين تعويض روغني ها را داشت و دل آدم را به هم مي زد. چشم هايم را بستند و همين طور با خودشان حرف زدند و من همه جايم شروع كرد به لرزيدن و گِزگِز كردن و هي زانوهايم تا خورد و يكي شان حكم دادگاه را خواند و من احساس كسي را داشتم كه هزار ساعت توي برف غلتيده باشد و همان كه حكم را مي خواند " به زانو " گفت و " آماده " گفت و " شليك " گفت و شليك كردند و من بدون هيچ دردي، سرم آويزان شد. اما هنوز صداي آن ها را مي شنيدم. چند لحظه بعد صداي يك ماشين از دور آمد كه ايستاد و بعد يكي تير خلاص را توي سرم شليك كرد و باز هم من دردي حس نكردم. فقط همة سرم ابتدا منقبض شد و بعد انقباضِ ناخودآگاهِ همة عضله هايم را از دست دادم و راحت شدم و احساس كردم ادرارم پاهايم را داغ كرد. نگهبان ها زدند به خنده و همان كه گنده تر بود، چشم بند مرا باز كرد و موهايم را گرفت توي دستش و گفت: " يه دور ديگه دهنتو وا كن ببينم به من كلك نزده باشي." و من احساس كردم طوريم نيست، ولي هنوز توي دست او اسيرم و حالا دلم مي خواست بدوم و نمي توانستم. يكي از نگهبان ها آمد و پرسيد: " بازش كنيم؟" همان كه گنده تر بود، گفت: " آره، بايد بَرِش گردونيم." و من رنجي غريب به دلم افتاد. از اين كه مرده بودم و هنوز در دست آن ها بودم. آن ها كه بازم كردند، هنوز روي پاهاي خودم بودم. سينه ام خوني نبود، اما پاي درخت، خون تازه ريخته بود. بازجويم آمد جلوي من و دستش را دراز كرد و گفت: " من از ساواك مرده ها خدمت مي‏رسم، خوشبختم! " و نگهبان ها خنديدند و دست مرا گرفتند و گذاشتند توي دست بازجو و بعد هُلَم دادند و سوار ماشينم كردند. هيچ توضيحي نمي توانم راجع به حس آن لحظه برايتان بدهم! حوادث زيادي برمن گذشته است كه ساية يك ابهام را روي گذشته هاي من كشيده است. همه چيز را الان آبي رنگ به ياد مي آورم و حتي كمي بنفش، كه گاهي به سرخي مي زند و انگار همه چيز را، حتي خودم را، از پشت يك طلق كثيف نگاه مي كنم. يا از پشت عينك يك مرده كه از سردخانه به هواي داغ آمده باشد، همة تصاوير در نظرم چركمرده مي آمد و اصلاً نمي‎فهميدم كجايم. تا اين كه توي ماشين، بازجو يك سيگار برايم روشن كرد و گفت: "حكم دادگاه در مورد تو اجرا شد و از الان تو رسماً مرده اي و خبرش را هم روزنامه ها چاپ مي كنن، ديگه به قهرمانان ملي پيوسته اي." بعد حتي براي خودش سيگار روشن كرد و به راننده اش گفت كه ضبط را روشن كند. صداي موسيقي اي كه سراسر جيغ بود و آژير آمبولانسي كه در يك تونل مي رود، ماشين را پر كرد و من با حيرت، بيرون را نگاه مي‎كردم. در سراسر راه، از پشت شيشة ماشين، درختان بي برگ مي گذشتند. تا به فلكه برسيم، هيچ حرفي رد و بدل نشد و موسيقي، حيرت مرا بيشتر مي كرد و نمي دانستم مرده‎ام، زنده ام و يا خواب مراسم اعدام خودم را مي بينم و حتي وقتي مرا دوباره به سلول برگرداندند، نمي توانستم تشخيص بدهم كه واقعاً اين اتفاق افتاده است يا اين كه در خواب، همه چيز را ديده ام و گويي حالا هم از خواب پريده ام. آن وقت يك لحظه ديدم كه از درد حفره هاي سينه ام، دارم به خودم مي پيچم و پاهايم را جمع كرده ام توي شكمم و زوزه مي‎كشم. دوباره در سلولم باز شد و دو نگهبان مسخ شده كه صورت هايشان بُهتِ بهت بود و ساية دماغشان يكي يك مثلث روي لب شان انداخته بود، مرا با خودشان بردند و حتي تا وسط پله ها چشم هايم را نبستند و سر پيچ، تازه يكي از آن ها به صرافت افتاد كه بايد چشمم را ببندد و من دو نفر را ديدم كه از بازجوييِ شبانه بر مي گرداندند و پانسمان تازة پاهايشان خوني بود. توي اتاقِ بازجويم كه رسيديم، چشمم را باز نكردند و همين طور در را بستند و رفتند. نمي‎دانم چقدر گذشت، شايد بيشتر از نيم ساعت نشده بود، اما براي من آن قدر طولاني بود كه احساس كردم سه بار تمام زندگي ام را مرور كرده ام. بعد دماغم خاريد و من بي‎اختيار با انگشت، كمي پارچة چشم بندم را عقب زدم و چيزي را كه نبايد ببينم ديدم: دخترم مونا، همسرم سوسن و مادرم نرگس، با چشم هاي بسته، روي صندلي، جلوي من نشسته بودند و مثل من كاري نمي كردند. چشم بندم را برداشتم و جيغ كشيدم و به طرف آن ها رفتم و آن ها هم جيغ كشيدند. همسرم چشم بندش را برداشت. دخترم از صندلي افتاد و مادرم با چشم هاي بسته از حال رفت. صد بار از سوسن پرسيدم: " شما زنده ايد؟ من زنده ام؟" و او بدون اينكه از بازجو و آن دو نفري كه توي اتاق در كنارش بودند ـ و من تا به حال آن ها را نديده بودم ـ خجالت بكشد، مرا بغل كرد و گريه كرد تا عاقبت از حال رفتم. چه مدت بي حال بودم؟ نمي دانم. اينقدر يادم هست كه تن و لباسم خيس آب بود و كسي توي صورتم مي زد و يك پنكة قرمز رنگ، روبه روي من مي چرخيد كه به هوش آمدم و غير از بازجويم و آن دو نفر كه همراهش بودند كسي در اتاق نبود. يكي از آن دو نفر كه پيرتر بود و پيراهن سفيد آستين كوتاه و شلوار مشكي پوشيده بود، از لاي پوشة مشماي زير بغلش يك ورقه جلوي من گذاشت و به آن يكي كه جوان تر بود و پيراهن مشكي پوشيده بود و شلوار سفيد به پا داشت، گفت كه به من خودكار بدهد و بازجويم سرم را دولا كرد تا ورقه را بخوانم و بعد شمرده شمرده گفت: " خــــوش خــــطــ ، خـــو ا نـــا....و....يــــكـــ ...خـــطــ.... در مــيــون.. بنويس! جلوي... سؤال... هاي... چهار... جوابـــي...، فـ..قــط..... يك عـــلامت بزن. اول.... بـــه... اون.. ســـؤال.... جــواب ... بده: "شمـــا ... مر ده ايد ... يـــاااا زنــده ايــد؟" بعد هفت هشت بار با پشت دستش توي سرم زد و فرياد كشيد: " فكر نكن! فوري جواب بده. مرده اي يا زنده اي؟ مرده اي يا زنده اي؟ مرده اي يا… " و من با خودكار، ناخودآگاه توي چهارخانة جلو " زنده ايد؟ " را علامت زدم. پيرمرد به رفيقش گفت: "هوشش سر جاشه، نمونة خوبيه… ادامه بدين." و بازجويم گفت: " حالا اون يكي سؤال، آيا خانوادة شما زنده اند؟ فكر نكن! جواب بده! جواب بده! زنده اند يا مرده اند؟" و من همان طور كه به پس كله ام ضربه هاي محكم او فرود مي آمد، خانة "زنده‎اند" را علامت زدم. پيرمرده فوراً گفت: " اون يكي، سؤال پاييني، اون ته صفحه اي رو، به ترتيب جواب نده كه خودتو آماده كني. سؤال هشتم، شما از اين ماجرا چيزي به گوشتون خورده بود؟" و بازجويم به سرعت به زدن توي سر من مشغول شد و هي گفت: " فكر نكن، فكر نكن، جواب بده! " و من خودكار را ول كردم و شروع كردم به زدن خودم و جيغ كشيدم و زار زدم. هنوز نمي دانستم كجا هستم و هيچ چيز مرا از بلاتكليفي در نمي آورد. وقتي خودم را مي زدم، بازجو و آن دو نفر آمدند تا جلوي مرا بگيرند و نگذاشتند من خودم را خيلي بزنم و حتي بازجو به اشارة پيرمرد شروع كرد موهاي مرا نوازش كردن و پيشاني ام را بوسيد و بعد رفت برايم آبِ قند بياورد. و جوان پيراهن مشكي گفت: " كمكت مي كنم تا بهتر جواب بدي. هيچ به گوشِ تــو خو ر ده بو د كه ما بعضي از اونايي رو كه محكوم به اعدام مي شن نمي‎كشيم؟" پيرمرده گفت: " اغلبشونو؟ " دوباره جوونه گفت: " و فقط به ظاهر مراسم اعدامو اجرا مي كنيم و مي آريمشون براي يك سري آزمايش هاي روان شناسي؟ هيچ به گوشِت خورده بود؟" ـ " هيچ به گوشِت خورده بود؟" ـ " هيچ به گوشِت خورده بود؟" دوباره بازجو داشت مي زد توي سرم، درست پسِ كله ام، و مي گفت: " فكر نكن، علامت بزن! فكر نكن! " و من علامت زدم " نه ". پيرمرده گفت: " خودمو معرفي مي كنم: عضدي، دكتر روان شناس." جوانتره گفت: " منوچهري، دكتر روان شناس " بازجو گفت: " نگران نباش، نه خودت مردي، نه خانواده ات، همه تون پيش ما هستين. البته از نظر بيروني ها مردين و ديگه وجود خارجي ندارين." پيرمرد گفت: " ببين عزيز جون، ما خيلي با هم كار داريم، برات توضيح مي دم كه زودتر به نتيجه برسيم، تو آدم تيزهوشي هستي، خوب مي توني موقعيت خودتو درك كني. سابقه ات هم نشون مي ده كه آدم مقاومي بودي، ما مأمور هستيم كه منحني ارادة تو رو به عنوان يه نمونة آماري براي تحقيقات اين سازمان اطلاعاتي و جاهاي ديگه اندازه بگيريم. فكر مي كني چقدر آمادگي داري؟" و يك كاغذ بزرگ شطرنجي را به ديوار زد كه رويش چند منحني، نقطه چين شده بود. همين طور نگاهشان مي كردم و نمي دانستم چه بر من مي گذرد. فقط دوباره زدم به گريه و آن ها را نگاه كردم. مثل كودكي هايم كه همين طور با چشم هاي اشكبار، به چشم هاي پدرم كه شلاق به دست داشت نگاه مي كردم. و انگار همين ديروز بود، انگار همين امروز بود، و من نمي دا نستم الان چه وقتي است و از اين بازي، هيچ سر در نمي‎آوردم و هنوز احساس مي كردم كه شايد مرده ام و شايد خوابم. چند بار جيغ زدم و صدايم به راحتي در آمد، هيچ به جيغ زدن در خواب نمي مانست كه هميشه صدايم گره مي خورد و در نمي‎آمد و به خفگي شبيه بود.عضدي گفت: " چيزي هست كه لو نداده باشي؟" بازجويم گفت: " نه، اينو من به شما قول مي دم، اگرم چيزي باشه به درد نخوره، سازمان اونا علمي تر از اينه كه اطلاعاتي باقي بذاره، اون، تا سرِ قرارش مقاومت كرد، بعد همة اطلاعات سوخته رو تخليه كرد، حالا خاليِ خاليه." عضدي گفت: " پس بهتره بدوني كه ما ازت هيچ اطلاعاتي نمي خواهيم و فقط مي خواهيم منحني ارادة يك نمونة آماري رو به دست بياريم."ـ "خيلي خب، به اون سؤال جواب بده: دوست داري زنده بموني؟" ديگر همه چيز داشت دستگيرم مي شد و با آن منگي اي كه داشتم، براي فرار از اين مخمصه، سعي كردم هوش و حواسم را جمع كنم.عضدي دوباره پرسيد: " دوست داري زنده باشي؟" جلوي سؤال، چهار جواب خانه دار گذاشته بودند: «آري»، «خير»، " اي، يه كمي" و " نمي دانم". و من مي دانستم كه آن ها مرا زنده نخواهند گذاشت. دلم هم اين زندگي پر عذاب را نمي خواست. هميشه زير شكنجه و فشار رواني، آدم دلش مي خواهد بميرد. اما احساس كردم اگر به آن ها راست بگويم زودتر به مقصودشان مي رسند. اين بود كه گفتم: " آره، دلم مي خواد زنده باشم." خود عضدي، خودكار را از دستم گرفت و جلوي خانة مثبت را علامت زد. بعد پرسيد: " در حال حاضر زير چه مقدار شكنجه از اين آرزو برمي گردي؟ مثلاً دلت مي خواد هزار تا شلاق بخوري و زنده باشي يا بميري و هزار تا شلاق نخوري؟" بي معطلي و بي فكر گفتم: " دلم مي خواد زنده باشم." دوباره پرسيد: " دلت مي خواد دو هزار تا شلاق بخوري، و بهت شوك برقي وصل كنند و زنده باشي، يا دلت مي خواد بميري و اذيت نشي؟" براي اين كه گيجشان بكنم گفتم: "دلم مي خواد بميرم." و عضدي خودش علامت زد و گفت: " تا اينجا درسته، غير از يك مورد تقريباً همه همين جواب رو دادن. بالاتر از هزار ضربه شلاق با كابل باتوني، غير قابل تحمله و همه دلشون مي خواد بميرن و اگه نتونن بميرن، هر كاري كه ما بخواهيم انجام مي دن، اينو تو هم قبول داري؟" مانده بودم چه جوابي بدهم. بازجو جلو آمد و با پشت دست تند و تند به پشت سرم كوبيد و گفت: " فكر نكن، جواب بده! جواب بده، فكر نكن! " گفتم: "بله". پيرمرده گفت: " خيلي خوب، اونارو بيارين!"در اتاق باز شد و سه تخت باريك چرخدار را به داخل اتاق هل دادند. خانواده ام را به تخت ها بسته بودند، چشم هر سه باز بود. بي اختيار بلند شدم و خودم را روي تخت مونا دخترم انداختم. دخترم مرا به اسم صدا مي كرد و شده بود مثل ماه ها پيش كه براي آمپول زدن، او را برده بودم و جيغ مي كشيد و صورتش را به من مي ماليد و از من مي گريخت و حالا هم معلوم نبود چه بلايي بر سرش آورده بودند كه از من هم مي ترسيد. زنم هم صدايم مي كرد. دست و پايش بسته بود. بازجويم خواست مرا به صندلي ام برگرداند، اما عضدي مانع شد. من صورت دخترم را بوسيدم و به مادرم نرگس و زنم سوسن نگاه كردم. هيچ كاري نمي شد براي آن ها بكنم. دست و پا ي هر سه را بسته بودند و كف پاهايشان از لاي ميلة تخت ها بيرون زده بود. بازجو شلاقش را برداشت و انداخت روي دست من. عضدي گفت: " ببين عزيز جان، دلم مي خواد فكر نكرده، اما دقيق به من بگي كدومشونو بيشتر دوست داري: مادرت، همسرت يا دخترت؟ " بي معطلي گفتم: " همه شونو". عضدي گفت: " اگه قرار باشه تو يا يكي از اونا كتك بخورين، ترجيح مي دي كدوماتون بخورين؟" گفتم: " هيچكدوم". گفت: " اگه بيشتر از هزار تا شلاق خورده باشي و نتوني بميري و فقط راهش اين باشه كه يكي از اونا رو صد ضربه شلاق بزني، كدومارو ترجيح مي دي؟" مثل يك خوك وحشي شدم و با شلاق توي صورت عضدي كوبيدم. از درد به خودش تا شد. نگهبان ها داخل شدند و روي سرم ريختند. شلاق را از دستم درآوردند و مرا به آپولو بستند، پاهايم را سفت كردند، انگشت هايم را از پشت خم كردند و زير تسمه گذاشتند و كلاه موتور سوارها را به سرم گذاشتند. حالا صداي عضدي توي گوشم مي پيچيد و روبرويم يك چراغ قرمز و زرد، روشن و خاموش مي شد و چشمم را مي زد. صداي دستيار عضدي مثل پيچيدن صداي آواز بچگي هاي من توي حمام در گوشم طنين مي انداخت: « تو درست رفتار يك انسان باهوش رو داري. روان شناسي مي گه حتي حيوونا وقتي هيچ راه فراري نداشته باشند و احساس خطر شديد بكنند، حمله مي كنند و تو هم حمله كردي. مثل گربة در خطر، توي يه اتاق در بسته. يا مثل مردمي كه در تظاهرات محاصره بشن و راه فراري نداشته باشن. براي همين پليس يه راه فرار كوچيك مي ذاره و بعد به اونا حمله مي كنه. اين طوري اونا به اميد همون يه راه كوچيك، دست به حمله نمي زنند. خوب تا اينجاش براي روان شناسي معلومه. حالا ما مي خواهيم ببينيم يه آدم آرمانگرا، كه نمونة خاصه و از عواطف بالايي نسبت به همنوعانش برخورداره، وقتي زير شديدترين فشارها قرار مي‎گيره و مرگ براش ممكن نيست و هيچ راه فراري نداره، چه واكنشي انجام مي‎ده. يه فرضيه هست كه مي‎گه اون همة نيروي معنوي شو جمع مي كنه تا بميره، و مي ميره. مثل اون درويش كه جلوي "عطار" تصميم گرفت بميره و مرد. يه فرضية ديگه مي گه اون، رفتاري رو مي كنه كه عاطفي ترين حيوونِ در خطر با بچه اش مي كنه. ماجراي اون ميمونو شنيدي كه توي حموم داغ، براي فرار از سوختن، بچه شو گذاشت زير پاش تا خودش نسوزه؟ اون ماجرا رو شنيدي؟ اون ماجرا رو شنيدي؟…اون ماجرا رو شنيدي؟" دردي از كف پايم تا مغزسرم دويد. جاي شلاق، گويي درختي را به كف پايم كوبيده باشند. خودم را زير ضربات، پيچ و تاب مي دادم و انگشتم زير تسمه ها داشت خرد مي شد. نورهاي زرد و قرمز با ضربات، هماهنگ شده بود. چراغ قرمز مي شد، ضربة شلاق مي‎آمد. همه جايم درد مي گرفت و چراغ زرد مي شد و آن ها نمي زدند و دوباره چراغ قرمز مي شد و شلاق مي آمد و من در چراغ زرد، دلهرة قرمز را داشتم و در چراغ قرمز، درد زرد را. دلهره و درد زرد و قرمز، منظم و روي حساب مي آمدند و من از درد، احساس گوسفندي را داشتم كه اَخته مي شود. صداي پزشكياري مي آمد كه پاهايم را بعد از شكنجه پانسمان مي كرد. دست هايش را روي كليه هايم گذاشته بود و آن ها را ماساژ مي داد و به روان شناس مي گفت: " شلاق كه كف پا مي خوره، خون زير پوست دلمه مي بنده. اورة خون بالا مي ره و كليه ها از كار مي افتند، بايد ماساژشون داد. خواهش مي كنم آهسته به من كارتونو بگين كه جراحي روح با هماهنگي پيش بره. من مي ترسم ازتون عقب بمونم." و بعد فشار خون مرا اندازه گرفت و همان طور كه آن ها مرا شلاق مي زدند، با گوشي، ضربان قلبم را مي شنيد و گاه به گاه به رگ دستم، آمپولي تزريق مي كرد. حالا شكل كتك زدن را كمي تغيير داده بودند و اين، روح مرا مي سوزاند. بارها با روشن شدن چراغ قرمز و با همان ريتم، شلاق مي زدند و من براي مقابله، به محض روشن شدن چراغ قرمز، دندان هايم را به هم فشار مي دادم و از شدت درد مي كاستم و يا هماهنگ فرياد مي كشيدم ؛ چرا كه ضربه برايم قابل پيش بيني بود. اما گاهي آن ها با روشن شدن چراغ قرمز، وقتي من همة عضلاتم را براي مقاومت، منقبض مي كردم، شلاق را فرود نمي آوردند و مي‎گذاشتند تا چراغ، زرد شود تا من خودم را سست كنم و آن وقت ضربه را فرود مي‎آوردند. در يك بي خبري حسي، در يك عدم آمادگي روحي،… و من روحم مي‎سوخت و مغزم سوت مي كشيد و چراغ زرد و قرمز را گم مي كردم و يك رنج نارنجي مستمري را مي ديدم كه قابل فهم نبود، قابل دفاع نبود و فقط مي دانم كه روحم را مي‎سوزاند. شوك ها و سيگارهاي وينستوني كه پشت گوش، روي سينه، زير بغل و جاهاي ديگرم را كه حساس بود، مي سوزاندند. و از اين سوختن، روحم كم مي آورد. بارها از حال رفتم و به هوشم آوردند. بارها پاهايم بي حس شد و مرا دور فلكه پابرهنه دواندند، تا حسشان باز گردد و مدام اندازة شلاق ها را از كُلُفت به نازك و از نازك به كلفت تغيير دادند كه نازك ها بسوزانند وكلفت ها كرخ كنند. بازي حس و بي حسي، درد و بي دردي. هيچ چيز نمي‎دانستم؛ زمان شكنجه آنقدر طولاني شده بود كه انگار صد قرار را سوزانده باشم. بعدها بازجويم به من گفت كه مرتبة اول، دو روز بعدش، مرا از آپولو باز كرده بودند و من مثل زني بودم كه صد بار بچه اي هم قد خودش را زاييده باشد. زجر كشيده بودم و در همة اين لحظه ها، مادرم نرگس، همسرم سوسن، و دخترم مونا، شاهد اين شكنجة طاقت فرسا بوده اند. عضدي گفت: " مقدمة كار بسه، حالا حسي تر حرف مي زنيم. در اين لحظه، شناخت تو از شكنجه، يك شناخت حضوري است. دلت مي خواد بميري يا زنده باشي؟" دهانم را باز كردم، اما چيزي از آن بيرون نيامد و فقط سرم را تكان دادم. عضدي گفت: " مي دونم نمي توني حرف بزني، ادا نيست، واقعاً نمي توني حرف برني. همة نمونه هاي آماري، همين طور شدند. فقط با كله ات تصديق يا رد كن. دلت مي خواد بميري؟" با سر تأييد كردم. دستيارش داشت روي كاغذ شطرنجي ديوار، منحني نقطه چين را پر رنگ مي‎كرد. عضدي دوبار پرسيد: " حاضري براي اين كه تو را بكشيم كه راحت شي، به زنت، دخترت، يا مادرت، صد ضربه شلاق بزني؟" جوابي ندادم. بازجو گفت: " ببندينش به آپولو ". و آن رنگ رنج نارنجي مثل بختك افتاد روي من و هر چه كردم با چشم هايم از زير آن كلاه پرواز، التماس كنم و مانع از اين كار شوم، نتوانستم. اين بار گاز پيك نيكي را هم در يك ارتفاع نزديك، زير پايم گذاشتند و با همان ريتم درهم، اما اين بار سريع تر شلاق را از سر گرفتند. حالا احساس مرغي را داشتم كه زنده زنده پخته مي شود. زنده زنده پرم را مي كندند يا انگار زني بودم كه همة دنيا را از رَحِمش بيرون مي كشند. بازجو گفت: " هر وقت راضي شدي،به خانواده ات شلاق بزني، خودتو تكون بده " و من زير هر ضربه، ناخودآگاه پيچ و تاب مي خوردم اما آن ها مرا باز نمي كردند و من هيچ راهي نداشتم هزار بار تصميم گرفتم بميرم و نمردم، آدم جانِ سگ دارد. سه روز بعد مرا باز كردند و انداختند روي ميز. دو برابر خودم شده بودم. بازجو آئينه را آورد جلوي صورتم. چشم هايم توي صورت پف كرده ام پيدا نبود. پاهايم به متكايي چرمي و سياه مي مانست و پزشكيار حتي بازو بند فشار خونش را با تقلا يك دور هم نتوانست دور بازويم بپيچد. تازه فهميدم همة اين مدت به من سِرُم هم وصل بوده است و با دارو جسمم تقويت مي‎شده. پزشكيار گفت: "خوشبختانه حالش خوبه و شما مي تونين از نو شروع كنين. قلبش به كمك داروها منظم كار مي كنه. درصد اوره، طبيعيه و پني سيلين هاي توي سرم، نمي ذاره جراحتش چرك كنه". و بعد به همة بدنم پماد ماليد و من احساس كردم از يك متري من، دست هايش را به روحم مي مالد. دستيار عضدي هنوز منحني هاي نقطه چين را پررنگ تر مي‎كرد. دهان مادرم، زنم و دخترم همچنان بسته بود و با چشم هاي باز مرا نگاه مي كردند. اما مثل دفعة قبل كه مرا باز كرده بودند، بي قراري نمي كردند. مثل اين كه به آن ها هم آمپولي زده بودند كه فقط مرا مات نگاه كنند و هيچ عكس العمل ديگري نشان ندهند دوباره وَهْم‏ بَرَم داشت كه مرده ام يا خواب مي بينم و دلم مي خواست چشم باز كنم، بيدار شوم، زنده شوم و ببينم كه عذابي در كار نيست، ببينم كه زندگي به آرامي جاري است، ببينم كه رختخواب آسايشي گسترده است، ببينم كه دستي مرا نوازش مي كند، تا از كابوس بيرون بيايم و ببينم كه دخترم مونا از صداي ضجه هايي كه در كابوس كشيده ام، بيدار شده است و به من پناه آورده: آه مونا! اكنون من به تو محتاج ترم، اكنون اين تويي كه بايد مرا از عذاب برهاني. حالا ديگر وقت آن است كه تو مرا پناه بدهي، تو پيش عذاب من شوي. من منحني اراده ام كامل است. من تا آخر خط رسيده ام. آن ارة آهن‏بُر را در دست بازجو نمي‏بيني؟ آن متة برقي را در دست آن ها نمي‏بيني؟ مرا از كوه نساخته‏اند. آهن نيستم. آدمم. اين حمام، بيش از حمام آن ميمون مي سوزاند. اما چه كنم؟ من آن ميمون نيستم. تو را نمي توانم بزنم. سوسن را شايد. نرگس را شايد. ولي تو را، هرگز. بازجو اره را روي پايم گذاشت و يك رفت و برگشت آن را امتحان كرد. چيزي مثل قير از زير آن بيرون زد. منوچهري دو شاخة مته را به برق زد. صدايش اتاق را سوراخ كرد. عضدي گفت: " كار ما از حالا شروع مي شه. ما بايد تو رو جراحي كنيم و براي اينكه به روحت برسيم، اول بايد از جسمت بگذريم. اما مطمئن باش كه پزشكي به كمك روان پزشكي اومده تا نذاره روحت از قفس جسمت خارج بشه. اون روح تو رو توي اين جسم نگه مي داره و ما اونو عمل مي كنيم. پس لطفاً… " و من دوباره عضلاتم منقبض شده بود. و چرك و خون و ادرارم مخلوط شده بود. عضدي گفت: " دلت مي خواد از نوك پات تا فرق سرت، به فاصلة يك سانت، يك سانت، با مته سوراخ بشه؟ يا اين كه مثلاً مايلي استفراغتو بخوري؟" منوچهري نوك مته را روي پايم گذاشت و آن را به كار انداخت...همة استفراغ هاي خوني ام را خورده بودم و روح خسته ام،كثيف بود. بالا آوردم و آن ها مجبورم كردند تا دوباره آن را بخورم. اين بار به بازجو حالت تهوع دست داد و تف كرد به صورت من و بيرون رفت و منوچهري روي من بالا آورد و عضدي دماغش را گرفت و بيرون دويد. خوك بودن، چه حسي است؟ كفتار بودن چه حالي دارد؟ خودخوري يك كرم، يك زالو چه مزه اي است؟ اين مرگ، پس چيست؟ در كجاي نتوانستنِ آدمي قرار دارد؟ اين تجربه را داشتم كه وقتي دستم يا پايم كثيف بود، از درون، روحم به عذاب مي آمد تا آن نقطه را تطهير كنم. اكنون همة جسمم از بيرون و دل و اندرون روحم از توي تو كثيف بود و من خودم را نمي توانستم تحمل كنم. به هزار زور، مثل يك كرمِ له شده و به دو نيمه شده‎اي كه خودش را روي زمين مي كشد دستم را به دوشاخة تخت رساندم و آن را توي پريز كردم تا خودم را بكشم. برق قطع شد. كشوي ميز بازجو را كشيدم كُلتش را برداشتم، دو هزار كيلو وزن داشت. لوله اش را روي سرم گذاشتم و ماشة اهرمي اش را روي شقيقه ام چكاندم، گلوله اي نداشت. در و ديوار اتاق، در و ديوار جهنم بود. اين چند روز را به حال خودم نبودم. چه وقتي بر من گذشته بود؟ نمي دانم. فقط حس مي كردم وارد يك زمان رواني شده ام كه طنين همة ثانيه هايش " درد، درد " بود و فرياد دقايقش " مرگ، مرگ". مرگي كه نبود و دردي كه از بودن من بيشتر بود، دردي كه در من جمع شده بود، مي‎خواست مرا بتركاند و همة اتاق را بگيرد و حتي از اتاق هم بيرون بزند، انگار مي خواستند مرا در استكاني فرو كنند و نمي شد. دوباره به اتاق آمدند. مرا به آپولو بستند. كلاه پرواز را به سرم گذاشتند. چشمم چيزي را نمي ديد، جز آن زرد و قرمز را، آن نارنجي هيولا را كه مرا ذوب مي كرد. حالا هرچه مي‎انديشيدم، نمي فهميدم با من چه مي كنند. ديگر گويي شلاق و سوزاندن و شوك و بريدن و سوراخ كردن نبود. هر چه مي انديشيدم، به وضع خودم واقف نبودم. حس كسي را داشتم كه خودش را مي زايد. حس كسي كه دوباره خودش را مي خورد، تا بار ديگر بزايد. حس ماري كه پوست مي اندازد. حس مرغي كه زنده زنده او را بپزند. حس گوسفندي كه زنده زنده پوستش را بكنند. حس زخمي كه در نمك فرو كنند. حس زخم گردن بي سرِ مرغي كه در حياط، بال بال مي زند. حس چشمي كه با انگشت يا با نوك چاقو بيرونش كنند و حس كودك زنده اي كه شيري، پلنگي، گرگي با طمأنينه از پايش شروع به خوردن او كرده است. حس تشنه اي كه به او آب جوش نمك بدهند. حس آتش گرفته اي كه با قير مذاب، او را خاموش كنند و حس كسي كه ديگر نمي دانست، كيست و حس كسي كه حسي نداشت و لحظة ماكزيمم منحني او رسيده بود. لحظه اي رسيد كه هيچ چيز جز رهايي از وضعي كه قابل وصف نبود، در جانم نمي چرخيد: حالا شلاق در دستم بود. اين همان لحظه‎اي بود كه مادران باردار، وضع حمل مي كنند. همان لحظه اي كه زنده ها مي ميرند و مرده ها زنده مي شوند. همان لحظه اي كه زبان، تاوان دست را نمي دهد. دل، طاقت همراهي مغز را ندارد … و من مادرم را مي زدم، اما دستم به اختيار نبود. شلاق ها درست فرود نمي آمدند، اين طرف و آن طرف مي خوردند و مادرم كه به تخت بسته شده بود، سعي مي‎كرد خودش را به زير شلاق من بدهد. كمك مي كرد تا شلاقم را درست به سينه اش بزنم، به صورتش. دخترم همان طور نشسته، مرده بود و همسرم سوسن، در بستري از خون غرق بود. ديگر هيچ احساسي به آن ها نداشتم و سراغشان را حتي در پسِ دورترين عواطفم هم نمي توانستم بگيرم. مادرم بيهوده تلاش مي كرد شلاق به او بخورد. من خودم اين تلاش را داشتم و معني كار او برايم معلوم نبود. عضدي مي گفت: " درست است، عقده هاي سركوفتة پسر نسبت به مادر. اين شلاق، پاسخ آن عقده هاي فروكوفته است." و من از بي‎حسي از زدن مي ماندم و دستيارش آپولو را نشان مي داد و من بر سر همسرم سوسن مي‎كوبيدم و عضدي مي گفت: " اين همان بازتاب شرطي است، به هر شهروندِ نمونة آماري كه شلاق را نشان بدهي، براي حكومتت هر كاري مي كند. " و من مونا را زدم. به يك ضربت شلاق افتاد. از پيش مرده بود، اما چشم هايش بازِ باز بود. و من خودم را زدم و دوباره مونا را و دوباره مادرم را و دوباره خودم را و دوباره مونا را، و عضدي مي گفت: " اين همان تداعي است، ناخودآگاه." و من همسرم را مي زدم كه بر بستري از خون بود، در لباس عروسي مشكي اش. كانون معصوميت او را، سينه اش را و او با نگاهش ديگر به ته خط رسيده بود و از من طلاق مي گرفت و " نامحرم روح" مي شديم و از شلاق من مي‎گريخت و عضدي و دستيارش آپولو را به من نشان مي دادند و من همسرم را مي زدم و دستيارش مي گفت: " استاد! هنر عشق ورزيدن هم؟" و عضدي مي گفت: " عشق ورزيدن براي اون وجود نداره. زير آپولو مرد. عشق ورزيدن براي اونا كه هنوز نمي دونن يك من ماست چقدر كره داره، معني داره." و من ديگر ناي زدن نداشتم و مادرم هنوز خودش را زير شلاق من مي انداخت و بازجويم مي گفت: " بي شرف، زنيكه خره." و عضدي مي‎گفت: " اين همان دوست داشتنه. ما براي تست اونم به نمونه هاي آماري احتياج داريم." و بعد شلاق را از دست من گرفتند، در حالي كه خون مادرم و همسرم كه حالا براي من غريبه بودند، در هم شده بود. بازجو گفت: " جناب دكتر! ببخشيد، من اطلاعات علمي شما رو ندارم، اما علاقمندم كه… آخه مي دونين يه مثلي ما دهاتي ها داريم... بفرمايين اينم مال روان شناسيه يا از اين مثل تخمي‎هاست؟… " عضدي گفت: " لطفاً جلوي اين خانوما ادب رو رعايت كنين." بازجو گفت: " به يه يارو گفتند: عاشقي بدتره يا گشنگي، گفت تنگت نگرفته هر جفتش از يادت بره. اينم مال همون هنر عشق ورزيدنه؟ مال روان شناسيه دكتر؟" عضدي گفت: " يه كمي استراحت كنيم تا بعد." در و ديوار اتاق، مرا زنده زنده خاك مي كردند، مرا زنده زنده شمع آجين مي كردند، و نمي مردم. هزار بار فرياد كشيدم: " اي مرگ هاي حقير و كوچك كجاييد؟ اي اعدام تو را آرزو مي كنم! اي ذبح گوسفندان، تو را مي خواهم! اي مرگ خوب، مرگ عزيز، اي مرگ بزرگ، اي مرگ نجاتبخش، دست هاي من تو را مي جويند! " گلويم را مي فشردم كه خودم را خفه كنم، اما نفسم از راه ديگري بر مي آمد. دوباره مي‎فشردم، نفسم كه قطع مي شد، بي حس كه مي شدم، دست هايم شل مي شد و مي افتاد و نفس، دوباره به شماره مي آمد. براي همين، عضدي مي گفت هيچ كس نمي تواند خودش را بكشد. هركس تنها تصميم به مرگ مي گيرد. بعد براي توفيق در مرگ، بايد انجامش را به عهدة ديگري بگذارد؛ به عهدة يك شيء، به عهدة يك شيشه قرص، به عهدة يك طناب كه اگر هم خودش پشيمان شد، آن طناب پشيمان نشود، كه اگر هم نتوانست، آن اشيأ بتوانند. حتي مرگ هم به يار و ياور احتياج داشت و من همة يارانم را از دست داده بودم. مادرم آيا حاضر بود مرا بكشد؟ آيا هنوز مرا اينقدر دوست داشت؟ همسرم هنوز به من عشق مي ورزيد؟ و مونا...؟ واي كه چه لحظه هايي بود و من با وجودي كه سعي مي كنم اين حكايت را آنچنان كه بوده، بي‎احساس بيان كنم و مثل يك جراح، خشن بمانم و مثل يك محقق، بي طرفي پيشه گيرم، نمي توانم. از ناشرم تقاضا مي كنم اين قسمت ها را در ويرايش تصحيح كند و هماهنگي روح علمي را در آن حفظ كند. مادرم دست هايش بسته بود، اما با چشم هايش مرا مي كشت و نمي مردم. مي خواستم خودم را از آن بالا به كف حياط پرت كنم، ميله هاي حصار پنجره طبقات نمي گذاشتند. زمين، دهان نمي گشود و آسمان آغوش باز نمي كرد. و من به اجبار زنده مي ماندم: پوست‎كنده، سوخته، آش و لاش و درد از شرفم عبور مي كرد و غيرتم را مي تركاند.

Saturday, 1 August 2009

نحوه اسکورت بازداشت شدگان در دادگاه امروز

نحوه اسکورت بازداشت شدگان در دادگاه امروز

خبرآنلاین: ظهر امروز پس از پایان نخستین جلسه دادگاه بررسی اتهامات دستگیرشدگان پس از انتخابات، متهمان با اسکورت های متفاوتی محل دادگاه را ترک کردند. چهره های سیاسی سرشناس هر یک در ماشین پژو مجزا با حضور یک راننده و دو محافظ از دادگاه خارج شدند اما دیگر بازداشت شدگان را با اتومبیل ون از محل دور کردند. بهزاد نبوی که پس از پایان دادگاه امروز قصد تجدید وضو داشت، در حالی به سمت آبخوری کنار حیاط دادگاه می رفت که چهار نفر وی را همراهی می کردند. خروج این متهمان در حالی صورت گرفت که خانواده های اکثر آنها در مقابل درب های دادگاه انتظارشان را می کشیدند. محسن میردامادی و عبدالله رمضان زاده هنگام عبور از مقابل تجمع کنندگان در مقابل درهای دادگاه برایشان دست تکان دادند. مجید سعیدی عکاس نیز برای همسرش دست تکان داد اما همسرش که تحمل دیدن این صحنه را نداشت، دگرگون و برآشفته شد. مریم باقی همسر قوچانی سردبیر روزنامه اعتماد ملی و دیگر همسران بازداشت شدگان اخیر او را دلداری دادند.

اسامی و اتهامات علیه بازداشت شدگان در بیدادگاه انقلاب

اسامی و اتهامات علیه بازداشت شدگان در بیدادگاه انقلاب

معاون سعيد مرتضوي، دادستان عمومي و انقلاب رژیم در تهران در دادگاهي كه امروز برگزار شده و گويا تنها خبرنگار خبرگزاری فارس وابسته به سپاه پاسداران در آن حضور داشته، با بردن نام تعدادي، آنها را به اقدام عليه امنيت كشور از طريق آشوب اجتماعي و تباني به قصد برهم زدن امنيت عمومي، حضور در محلهاي اغتشاش و پخش سي دي و اعلاميه هاي تحريك آميز، ايراد ضرب و شتم مأمورين ، حمل و نگهداري و پرتاب نارنجك جنگي متهم كرد.

در اين ادعانامه آمده است: ساخت و پرتاب نارنجك دست ساز و آتش زا با استفاده از لباس فرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، تمرد و حمله به مأمورين نيروي انتظامي در حين انجام وظيفه، حادثه كوي دانشگاه؛ بستري براي حضور نيروهاي خودسر در اغتشاشات، اقدام عليه امنيت كشور از طريق آشوب اجتماعي و تباني به قصد برهم زدن امنيت عمومي، حضور در محلهاي اغتشاش و پخش سي دي و اعلاميه هاي تحريك آميز، ايراد ضرب و شتم مأمورين بسيج در حين انجام وظيفه، اقدام عليه امنيت كشور از طريق حمل و نگهداري نارنجك جنگي، عناوين آخرين بخش از متن كيفر خواست ارائه شده از سوي معاون دادستان عمومي و انقلاب تهران به نمايندگي از مدعي‌العموم بود.

ساخت و پرتاب نارنجك دست ساز و آتش زا با استفاده از لباس فرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
آقاي ميثم قرباني فرزند حجت الله كه يكي از متهمان اغتشاشات پس از انتخابات است در اعترافات خود مي گويد: "براي به آشوب كشانيدن تجمعات خياباني، تصميم گرفتم مواد لازم را براي ساخت نارنجك دست ساز فراهم كنم كه در اين كار موفق بودم. پس از ساخت اين نارنجك ها، آنها را در آشوبهاي خياباني مورد استفاده قرار دادم اما از آنجا كه نگران شناسايي و بازداشت خود همراه با نارنجك بودم، اقدام به تهيه لباس فرم سپاه كردم تا از اين پوشش بتوانم براي اهداف خود سود ببرم. "

تمرد و حمله به مأمورين نيروي انتظامي در حين انجام وظيفه
آقاي حسين باستاني نژاد فرزند شريف، از متهمان بازداشت شده در صحنه درگيري هاي خياباني مي گويد: "از لحاظ سوابق سياسي جزو هواداران حزب توده هستم. تجمعات خياباني پس از انتخابات بستري براي حضور و فعاليت هر چه بيشتر من بود. در اكثر تجمعات غيرقانوني به عنوان يكي از محركان آشوب ها حضور داشتم و در حمله به نيروهاي انتظامي و بسيج مشاركت داشتم. "
دستگيري نامبرده پس از آن صورت پذيرفت كه تصاويري از متهم در حال حمله به سنگ پراني به نيروهاي انتظامي در سيماي جمهوري اسلامي ايران پخش شد و از طريق اطلاعات مردمي، محل اختفاي متهم به نيروهاي امنيتي گزارش و وي دستگير مي شود.
اسامي ساير متهمين كه داراي اتهام مشابه هستند در پروژه منعكس مي باشد.
حمله به مراكز نظامي با مواد آتش زا به قصد ايجاد فتنه و بلوا در جامعه

- آقاي مهدي فتاح بخش فرزند هادي كه در حين ارتكاب جرم دستگير شده، اظهار مي دارد: "در تجمع غيرقانوني خيابان آزادي اقدام به سنگ پراني و حمله به مأموران نيروي انتظامي كردم. سپس به اتفاق جمعي از اغتشاشگران به سمت يكي از پايگاه هاي بسيج حركت كرديم و با پرتاب سنگ و مواد آتش زا، كانكس پايگاه ثامن الائمه(ع) حوزه 115 ليله القدر بسيج را به آتش كشيديم كه در حين ارتكاب جرم توسط مأموران انتظامي و امنيتي بازداشت شدم. "
- در ميان متهمين آقاي موسي شاه كرمي فرزند ابراهيم، با حمل كوكتل مولوتف و سنگ پراني به مأمورين انتظامي، موجبات اقدام عليه امنيت كشور را فراهم آورده است.
- همچنين آقاي امير شناور فرزند خليل، كه داراي پيشينه محكوميت كيفري است، اقدام به سنگ پراني و تمرد نسبت به مأموران نيروي انتظامي در حين انجام وظيفه نموده است. متهم با تأثيرپذيري از شبكه هاي ماهواره اي اقدام به آتش زدن اموال عمومي و خصوصي در جهت اخلال در نظم و امنيت شهر نموده است.
كشف چند قبضه كلت كمري و تعداد زيادي فشنگ جنگي و اسناد ارتباط با گروه هاي خارج كشور جهت سند سازي عليه نظام اسلامي ايران

از منزل و محل كار آقاي محمد علي دادخواه سخنگوي كانون غيرقانوني مدافعان حقوق بشر كه نقش مهمي در راه‌اندازي آشوب ها داشته است، تعداد دو قبضه كلت كمري همراه با مقاديري فشنگ، مواد مخدر، اسناد ارتباط با گروه هاي خارج از كشور جهت ايجاد اغتشاش و مدارك واطلاعيه هايي دال بر تحريك مردم به آشوب و بلوا كشف گرديد.

حادثه كوي دانشگاه؛ بستري براي حضور نيروهاي خودسر در اغتشاشات
رخدادهاي تلخي كه در دوران تبليغات انتخاباتي و پس از آن اتفاق افتاد، بسترهاي لازم را براي مانورنيروهاي آشوبگر و خودسر در مراكز حساس فراهم آورد.
حادثه تلخ كوي دانشگاه نمونه بارزي از حضور و مانور اين عناصر خودسر و فتنه انگيز است. در پروژه هايي كه ستادهاي آشوب و بحران سازي تعريف كرده بودند، دانشگاه ها و خوابگاه هاي دانشجويي از جايگاه ويژه اي برخوردارهستند. طراحان و بازيگردانان پروژه براندازي نرم با درك پيوندي عاطفي كه ميان اقشار مردم و طيف دانشگاهي وجود دارد، زمينه خياباني كردن و راديكاليزه نمودن اعتراضات را فراهم آوردند.
بدون ترديد حادثه دانشگاه بايد از منظر توطئه حساب شده‌اي كه در آن گروهي بازي خورده و غافل ايفاي نقش كردند، بررسي شود. در اين حادثه گروه هايي از فدائيان خلق، دفتر تحكيم وحدت، پان تركيست ها، برخي اعضاي انجمن اسلامي دانشگاه‌هاي تهران و نيروهاي خودسر حضور داشتند.
بررسي آماري افراد ضرب و شتم شده و زخمي هاي بستري در بيمارستان ها نشان مي دهد كه طراحان و مجريان پروژه فتنه گري و آشوب براي رسيدن به اهداف شوم خود حاضرند فرزندان پاك اين مرز و بوم را نيز قرباني نمايند.

اقدام عليه امنيت كشور از طريق آشوب اجتماعي و تباني به قصد برهم زدن امنيت عمومي
- آقاي اميد جعفرآبادي فرزند عباس كه داراي پيشينه محكوميت كيفري است، ضمن حضور در تجمعات غيرقانوني، اقدام به درگيري با نيروهاي انتظامي و امنيتي نموده است.
- همچنين آقاي محسن جعفري فرزند محمد حسن كه داراي دو فقره پيشينه محكوميت كيفري در رابطه با مواد مخدر است، از طريق آشوب اجتماع و تباني به قصد برهم زدن امنيت عمومي، عليه امنيت كشور اقدام نموده است. نامبرده با حمله و پرتاب سنگ به مأمورين و سردادن شعار عليه نظام جمهوري اسلامي ايران، در درگيري ها و تحريق اموال عمومي و خصوصي مشاركت فعال داشته است.
- آقاي محمدرضا اسماعيل زاده فرزند قاسم كه اعتياد به مواد مخدر كراك دارد، با حضور در تجمعات غيرقانوني واغتشاشات خياباني، اقدام عليه امنيت كشور كرده است.
- آقاي حامد مكاري انور فرزند حميد كه اعتياد به مواد مخدردارد، از ديگر متهمان اقدام عليه امنيت كشور است كه در تجمعات غيرقانوني و اغتشاشات خياباني مشاركت داشته است.
- همچنين آقايان فرشيد قدرتي فرزند علي اكبر، سعيد پورعظيمي فرزند حسن، رحيم همتي فرزند جمشيد، احسان هنركار فرزند رضا، فرشيد كريمي فرزند علي، ميثم صابر فرزند محمود، عليرضا قريبي فرزند محمد اسماعيل، اكبر قدرتي فرزند براتعلي، محمد حسين كوشكباغي فرزند علي اكبر، آدرين كشيشيان فرزند رستم، عباس گلزارنيا فرزند قاسم، سهند صابرنژاد فرزند محمد حسين، حسين افشاري فرزند حسن، سيد هادي شاه ولايتي فرزند احمد، محمد قنبري ورنكشي فرزند نقدعلي، مهران احمديان فرزند صادق، سعيد قرباني فرزند غلامرضا، احمد شريفيان فرزند عبدالله، اصغر مشيري فرزند علي حسين، فرزين هادي پور آب كنار فرزند فرامرز، ناصر عبدالحسين فرزند غلامرضا، حميد صلاحي فرزند رضا، محسن شكري فرزند پنجعلي، عليرضا قادري فرزند فضل‌الله، رامين ساتكين فرزند عادل، اميررجبي فرزند شعبانعلي، افشين خسروي پور فرزند حسين، سيدعلي سيدزاده فرزند جلال، محمد نيكزاد فرزند احمد و خانم مائده سادات ذكريايي فرزند ابوالفضل كه همگي داراي پيشينيه كيفري هستند، با شركت در تجمعات غيرقانوني، اخلال در نظم عمومي، فعاليت تبليغي عليه نظام، ايجاد شبهه جعل و تقلب در نتيجه انتخابات و سلب اعتماد عمومي نسبت به حاكميت و مراجع رسمي كشور، اقدام عليه امنيت كشور از طريق اجتماع و تباني به قصد برهم زدن امنيت عمومي نموده اند.

حضور در محلهاي اغتشاش و پخش سي دي و اعلاميه هاي تحريك آميز
- آقاي ايمان سهراب پور فرزند كاووس، با حضور در محلهاي اغتشاش، اقدام به پخش ي دي و اعلاميه هاي تحريك آميز بين مردم كرده است.
- متهم ديگر آقاي سعيد سپانلو فرزند ابوالفضل كه داراي سابقه كيفري است با حضور در تجمعات غيرقانوني، اقدام به پخش تصاوير تحريك آميز كرده است.
همچنين آقاي حميدرضا بختياري فرزند علي، با حضور در تجمعات غرقانوني و حمل پلاكارد، اقدام به تحريك ديگران جهت حضور در تجمعات غيرقانوني نموده است.
- متهم ديگر آقاي عباس يوسف شاهي فرزند عظيم الله با حمل و توزيع اعلاميه هاي غيرقانوني، اقدام به تحريك آشوبگران نموده است.
- آقاي مهرداد اصلاني فرزند غلامرضا، با ارسال پيام به شبكه تلويزيوني بي بي سي در تحريك به آشوب ايفاي نقش نموده است. از ديگر اتهامات وي شركت در اغتشاشات است.
- آقاي مرتضي بي طرف فرزند رحيم با شركت در تجمعات غيرقانوني و فيلمبرداري از اغتشاشات، با افرادي كه داراي تابعيت خارجي هستند ارتباط برقرار كرده است.

ايراد ضرب و شتم مأمورين بسيج در حين انجام وظيفه
- آقاي مهرداد ورشويي فرزند ناصر، داراي سابقه كيفري اقدام به ايراد ضرب و جرح مأمورين بسيج در خيابان آزادي تهران كرده كه تصاوير متهم در حين ارتكاب جرم در رسانه هاي عمومي نمايش داده شده است.
- همچنين آقاي فرامرز عبدالله نژاد فرزند رحيم، به عنوان يكي از عوامل اغتشاش در حمله و تمرد نسبت به مأمورين بسيج در خيابان آزادي مشاركت داشته است. عكس متهم حين ارتكاب جرم توسط رسانه هاي خبري منتشر شده است.

اقدام عليه امنيت كشور از طريق حمل و نگهداري نارنجك جنگي
خانم زيبا عسكري فرزند يدالله، در تجمع غيرقانوني خيابان آزادي نارنجك جنگي همراه داشته است.
همچنين محسن عباسي منتظري فرزند مظفر، به همراه خانم زيبا عسگري ضمن حضور در تجمعات و اغتشاشات، در حمل و نگهداري نارنجك جنگي با متهمه مشاركت داشته است.

مشاركت در تخريب و تحريق اموال دولتي، عمومي و خصوصي
- آقاي كامران جهانباني فرزند مهديقلي، به عنوان يكي از عوامل اغتشاش به ايجاد تحريق عمدي در سطح خيابان ها و معابر تهران اعتراف مي كند.
- آقاي مهدي مقيمي فرزند علي كه داراي دو فقره سابقه محكوميت كيفري است، به عنوان يكي از عوامل اغتشاش در آتش زدن اموال عمومي و خصوصي در خيابان نواب حضور داشته است. تصاوير متهم در حين آتش زدن اموال عمومي و خصوصي در رسانه ها منتشر شده است.
- آقاي علي صفايي فرزند يدالله كه ساكن آمريكا بوده، در تجمعات و اغتشاشات از جمله تحريق اتوبوس شهرداري در خيابان لارستان حضور داشته و همچنين از منزل متهم مواد روان گردان، شيشه و مشروبات الكلي كشف شده است.

اخلال در نظم عمومي از طريق بلوا و آشوب
- آقاي رامتين توفيق قزويني فرزند منصور كه بهايي است، با حضور در تجمعات غيرقانوني موجبات اخلال در نظم عمومي از طريق بلوا و آشوب و حركات غيرمتعارف و ايجاد ترس و وحشت در جامعه را فراهم آورده است.
- همچنين آقاي فريد احمدي فرزند جلال كه داراي پيشينه محكوميت كيفري سابقه شركت در جريان 18 تير سال 1378 را داراست، با شركت در تجمعات غيرقانوني، موجبات اخلال در نظم عمومي را فراهم آورده است.
- آقاي اكبر اجدادي فرزند علي كه در هنگام دستگيري با خود مواد روان گردان از نوع شيشه داشته با حضور در اغتشاشات به سمت مأمورين انتظامي اقدام به پرتاب سنگ نموده است.
- همچنين آقاي حسام تَرمُسي فرزند حميد، با حضور در تجمعات غيرقانوني، به سنگ پراني عليه مأمورين نيروي انتظامي اقدام كرده است.
- فرناش فرهادپور فرزند عبدالحسين با حضور در تجمعات غيرقانوني اقدام به پرتاب سنگ به سمت مأمورين انتظامي نموده است.
- مسعود شميراني از ديگر متهمان است كه با حضور در اغتشاشات، اقدام به پرتاب سنگ به سمت نيروهاي انتظامي نموده است.

حضور در تجمعات غيرقانوني و دعوت به اعتصاب و تحصن
آقاي علي محدث فرزند احمد با حضور در تجمعات غيرقانوني از اساتيد دانشگاه تهران واميركبير براي تحصن و حضور در تجمعات غيرقانوني دعوت به عمل آورده است. نامبرده در تحصن دانشگاه تهران و اميركبير حضور داشته است.
فعاليت تبليغي عليه نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران از طريق شركت در تجمعات غيرقانوني و ارسال عكس و اخبار مربوط به اغتشاشات به خارج كشور جهت تدارك خوراك تبليغاتي رسانه‌هاي معاند

- خانم كيانا سعيدفر فرزند ابراهيم، به عنوان يكي ازعوامل اغتشاش در تجمعات غيرقانوني شركت داشته و به تهيه خبر جهت انتقال به شبكه هاي ماهواره اي اقدام نموده است.
- محمد درمنكي فراهاني فرزند عباس متهم به توهين به مسئولان نظام، تشويش اذهان عمومي، تشويش و تحريك سايرين در تجمعات، هدايت اغتشاشگران در قالب طراحي شعار و ارتباط با شبكه ها و رسانه هاي بيگانه از طريق ارسال عكس و خبر مي باشد.
نامبرده با افرادي در كشور آمريكا، كانادا، ايتاليا، آلمان و تركيه مرتبط بوده و اطلاعات مربوط به اغتشاشات را براي آنها ارسال مي كرده است.
- آقاي مهدي مقيمي فرزند محمد حسين با حضور در تجمعات غيرقانوني اقدام به فيلمبرداري از صحنه درگيري ها نموده است.
- خانم سارا احمدي ابهري فرزند محمد جواد كه كارشناس دفتر سازمان ملل متحد در تهران است، ضمن حمل اعلاميه هاي گروهك هاي ضد انقلاب و مشاركت در تجمعات غيرقانوني، از صحنه اغتشاشات و درگيري ها عكسبرداري كرده است.
- متهم ديگر آقاي شاهور صبا فرزند محسن كه داراي پيشينه محكوميت كيفري است با حضور در اغتشاشات اقدام به فيلمبرداري از صحنه درگيري ها كرده است.
- آقاي محمد سليمانپور فرزند نصرت الله با حضور در تجمعات غيرقانوني و دعوت ديگران به شركت در راهپيمايي هاي غيرقانوني، اقدام به تهيه عكس و تصوير از تجمعات براي اهداف خاص نموده است.

رياست محترم دادگاه انقلاب اسلامي تهران
پس از بيان شرح توطئه و فتنه اخير كه شامل طراحان، محركين، برنامه ريزان، مرتبطين گروهكهاي معاند وضد انقلاب و نيز مداخله و حمايت و هدايتِ سرويس هاي اطلاعاتي بيگانه واقدامات مخرب افراد فرصت طلب و آشوبگر بود اجازه مي خواهم در فرصتي كه اعلام مي فرماييد كيفرخواست انفرادي هر يك از متهمين را با ذكر نوع اتهامات و دلايل و مستندات جهت صدور حكم شايسته به استناد مواد 500، 610، 618، 677، 687 و 689 قانون مجازات اسلامي بيان نمايم.

والسلام علكيم و رحمت الهل و بركاته
معاون دادستان عمومي و انقلاب تهران

نماینده مجلس خبرگان: كارد به استخوان مردم رسیده است

نماینده مجلس خبرگان: كارد به استخوان مردم رسیده است

سایت نوروز: آیت الله محمد جواد حجتی کرمانی تصریح کرد: آيا واقعاً در اين وقايع اسف‌بار كه به قيمت جان جوانان بيگناه ما از پسر و دختر و هتك حرمت بسياري از افراد و زنداني‌شدن عده‌اي ديگر تمام شد شخص ......و هيچكدام مقصر نبودند و اين شياطين و اجنّه يا مأموران سيا و اينتلجنت سرويس و موساد بودند كه در خيابانهاي تهران به زد و خورد پرداختند و هتاكي كردند و دستشان به خون بيگناهان آلوده شد؟

نماینده کرمان در مجلس خبرگان قانون اساسی و دومین دوره مجلس خبرگان با بیان اینکه روزهاي بسيار سختي را از سر مي‌گذرانيم تصریح کرد: ما سختيهاي فراواني را از سر گذرانده‌ايم امّا امروزه روز، دارد كارد به استخوان مي‌رسد و كشور ما در محاصرة بلاهاي ارضي و سماوي حتي در «نفس كشيدن» با مشكل مواجه است.

حجتی کرمانی در سلسه مقالاتی که از وی در روزنامه اطلاعات به چاپ می رسد اضافه کرد: شگفتا كه اوضاع جوّي و شرايط طبيعي و فيزيكي و اتفاقات ناگوار و سانحه‌هاي هوايي نيز مزيد بر علت شده و فضاي عمومي كشور اعم از سياسي و طبيعي آلوده و تيره شده است.

وی اضافه کرد: من عرض مي‌كنم: آقايان بزرگوار! استقلال كشور در خطر است، دين مردم در خطر است، شما را به خدا گردهم آئيد و براساس عقل و اخلاق و به حكم شرع و قرآن، راه‌حلي براي برون‌رفت از اين مشكل بجوئيد. و اين را صريحاً بايد بگويم كه اهمال در اين قضيه و سرسري پنداشتن مشكل و اهميت ندادن به اين هشدارها كه ممكن است از غرور باشد يا بي‌اطلاعي يا هر عامل ديگري...، واقعيت امر را دگرگون نمي‌كند و آيندة اين كشور هرچه باشد، مسئوليت مستقيم آن متوجه بزرگاني است كه مي‌توانستند به حكم عقل و اخلاق و شرع، چاره‌اي بجويند و خداي ناكرده در آن اهمال كردند.

عکس؛ ابطحی دیروز، ابطحی امروز پس از شکنجه


عکس؛ ابطحی دیروز، ابطحی امروز پس از شکنجه